پسر بعد از کارش رفت کافه همیشگی، کافه ای که پاتوقش هست میز کوچیک نداره. همه میزها شش نفره هستن و اون گوشه کنارها یه دوتا صندلی که وسطشون یه میز خیلی کوچیک کوتاه هست هم برای نشستن دو نفره ها یا تکی ها گذاشتن که جالب نیست.
خلاصه کمی اینطرف اونطرف رو نگاه کرد و نشست سر یکی از همون میزهای چهار پنج نفره.
کافه خلوت بود، سر یکی دوتا از میزها جمع های مردونه ای شکل گرفته بود و داشتن قلیون می کشیدن و تخت نرد بازی میکردن. راستی تخته نرد یا تخت نرد؟ ظاهرا در نسخ قدیمی تختِ نرد رو درست تر دونستن.
پسر نشست و یه قلیون سفارش داد و مشغول بازی با گوشی موبایلش شد.
نیم ساعتی گذشت و یه دختر خانم با ظاهر آراسته اومد و نشست سر یکی از میزها. زاویه اش طوری بود که گهگاهی نگاهش به نگاه پسر گره میخورد.
پسر یکی دوبار که نگاهش به دختر افتاد، با خودش فکر میکرد کاش بهش نزدیکتر بودم سر صحبت رو باز می کردم.
فضای کافه شلوغ تر شد و افراد بیشتری اومدن، اکثرا هم دختر پسرهایی که با هم دوست بودن و تو جمع های سه چهار نفره میومدن و میزها رو اشغال میکردن.
یکساعت و نیم از قلیون کشیدنش گذشته بود و تصمیم گرفت بره خونه که اتفاقا دختر هم بلند شده بود بره صندوق حساب کنه و بره. پسر بلافاصله صندوق رو حساب کرد و رفت بیرون و دید دختر که زودتر از کافه خارج شده بود داره تو پیاده رو به سمت پایین حرکت می کنه.
فوری ماشین رو روشن کرد و از مسیری رفت سر راه دختر قرار بگیره، اتفاقا دختر پیچید تو کوچه فرعی، پسر هم بعد از کمی مکث پیچید رفت دنبالش، دختر هنوز نمیدونست پسر دنبالشه، پسر رسید بهش و شیشه رو داد پایین و گفت: سلام خانم، نمیدونستم وسیله خدمتتون نیست، تشریف بیارید برسونمتون. دختر جلوتر اومد تازه متوجه شد این همون پسری هست که تو کافه دید. تشکر کرد و گفت مزاحم نمیشم.
پسر دوباره رفت ته کوچه و باز منتظر ایستاد. دختر رسید و پسر دوباره گفت: اینجوری که خوب نیست هوا هم تاریک شده پیاده برید، تشریف بیارید من میرسونمتون.
دختر اومد نزدیک و گفت: اجازه بدید احترام جفتمون حفظ بشه. اون کافه پاتوق جفتمونه و باز هم اونجا همدیگر رو میبینیم، نمیخوام بخاطر این برخورد چه من و چه شما مجبور بشیم پاتوقمون رو عوض کنیم. شب خوش! خدانگهدار!