ترم 3 دانشگاه بود. فوقالعاده خوشگذران بودم و پول خوشگذرانی نداشتم!
اواخر ترم بود و موقع امتحانات پایان ترم که فکر کار پیدا کردن مدام توی سرم میچرخید: همین که پام به تهران رسید باید یک کاری پیدا کنم؛ میرم پیش کریمی، آدم بدی نیست. یا فوقش اینه که میرم تدریس خصوصی تایپی چیزی... . بالاخره امتحانات تمام شد و من برگشتم تهران، تقریباً یک هفته از تعطیلات گذشته بود که رفتم سراغ آقای کریمی. آقای کریمی یک دفتر خدمات کامپیوتریِ کافینت مانند داشت. فکر میکردم برای منی که از قدیمیهای دوران دایالاپ و اینترنت هستم و از نظر خودم خورۀ اینترنتم، کاری سادهتر از پشت میز نشستن و جستجو در اینترنت وجود ندارد؛ که البته همینطور هم بود. سابقۀ بیمۀ مراجعین را در میاورم، برایشان بلیط قطار، هواپیما و کنسرت میخریدم، به همراه دو خانم دیگر اظهارنامۀ مالیاتی پر میکردیم و دست آخر هم انتخاب رشته میکردیم.
من قرار بود فقط سه ماه پیش آقای کریمی کار کنم و بعد از آن برگردم دانشگاه. اما خب مانده بود 2 ماه بشود که تصادف کردم و کمی زود از کار اولم خداحافظی کردم. در ضمن حقوق زیادی هم گیرم نیامد، از 380 تومانی که برای هر ماه صحبت کرده بودیم، برای ماه اول 300 تومان و برای ماه دوم 250 تومان دستم را گرفت.
مهر ماه که برگشتم دانشگاه به سرم زد دنبال کار دانشجویی بگردم. آن موقعها برعکس سالی که من فارغالتحصیل شدم، فعالیت در کانونهای هنری دانشگاه پولی نبود. یعنی بنده یکی دو ترم پای ثابت کانون فیلم و عکس بودم و همیشه متنفر از این سوال که: چی بهت میرسه مگه؟؟ و البته دریغ از یک هزار تومانی :دی (اما الان بچه ها ساعتی پول میگیرند). خلاصه... نتیجه تحقیقات این شد که دانشگاه پول بده نیست! اما خب از آنجایی که آدم کلهشقیم رفتم که خودم تجربه کنم! حاصل این تجربهها را در داستان بعدی به شما خواهم گفت...