درست یادم است؛ در غروب یکی از آلودهترین روزهای زمستان بود که وِی وقتی کشانکشان از محل کارش به خانه برگشته بود، در حالی که داشت لباسهایش را داخل ماشینِ لباسشویی میانداخت، فکر استعفا به سرش زد. البته آن زمان این فکر خیلی جدی گرفته نشد. گاهی میرفت مینشست یک گوشۀ ذهنش روی نیمکت ذخیرهها، گاهی هم میآمد کنار زمین خودش را گرم میکرد. (فکر استعفا را میگویم!)
زمستان به هر جان کندنی که بود گذشت. بهار آمد و حالا بیشتر از هر وقت دیگری فکر میکردم باید تغییری ایجاد شود. (درستش این بود که وقتی به پایان این جمله رسیدید آهنگِ Edge of a Revolution از Nickel Back پخش شود. حیف)
بالاخره فروردین ماه مسالۀ رفتن را با مجموعه در میان گذاشتم و بالاخره بعد از انجام کارهای نیمهتمامم (که یکی از آنها دوره آموزش تولید محتوا است) از نوینِ دوستداشتنی و همکارهای بینظیری که داشتم، خداحافظی کردم.
میدانم که الان یک علامت سوال قرمز بالای سرتان ظاهر شده و میپرسید که چرا؟
چون قبلاً هم به چندین نفر قول داده بودم که جواب این سوال را بدهم، اینجا خیلی واضح برایتان مینویسم. به 2 دلیل:
اول از همه باید مفهوم درۀ موفقیت را به شما توضیح بدهم.
من با مفهوم درۀ موفقیت، اولین بار در کتاب The dip، از آقای Seth Godin آشنا شدم. از نظر آقای گادین، مسیر رسیدن به موفقیت آنقدرها که تبلیغ شده و آنطوری که اکثر مردم فکر میکنند ساده نیست. برای درک بهتر حرفهای ایشان، نمودار زیر را ببینید.
در نگاه اول، همهچیز ساده است. این نمودار از دو محورِ پاداش و زمان و انرژی تشکیل شده است. یعنی شما هرچه بیشتر زمان و انرژی صرف کنید، پاداش بیشتری میگیرید. اما بیایید کمی دقیقتر شویم.
قضیۀ این دره چیست؟ پس چرا در پاداش گرفتن یکدفعه نزول میکنیم؟
روز اولی که کارتان را شروع کردید یا روی که دنبال علاقهتان رفتید را یادتان هست؟ مطمئنم آن روز کلی اشتیاق داشتید، شبها از ذوق شروع کار جدید خوابتان نمیبرد و تند تند مطالب جدید یاد میگرفتید.
آن روزها، شما هم مثل من در ابتدای این منحنی بودید. زمان و انرژی بالایی صرف میکردید و خب پاداشش هم میگرفتید (حتی لذتی که از کارتان میبردید، پاداش شما بود.)
همانطور که دارید پیش میروید، کمکم این مسیر سختتر و سختتر میشود و شما میافتید توی یک دره. در این دره افراد معمولاً به 3 گروه تقسیم میشوند:
جالبی ماجرا اینجاست که بیشتر آدمها ترجیح میدهند که متوسط بمانند، تعدادی هم جا میزنند و فقط عدۀ کمی هستند که تصمیم میگیرند جزو دسته سوم باشند.
دستۀ سوم وقتی این چالشها را پشت سر گذاشتند، با سرعت بیشتری به سمت موفقیت و برنده شدن پیش میروند. یک بار دیگر به نمودار دقت کنید.
اگر این دره وجود نداشت چه اتفاقی میافتاد؟
آن وقت دیگر هیچ فیلتری وجود نداشت، همۀ آدمها با هر میزان تلاشی پیشرفت میکردند و موفقیت دیگر بیمعنی بود. در واقع این اصل کمیابی است که باعث میشود عدهای موفق باشند و عدهای نه.
اگر به نمودار دقت کنید، پاداشی که افراد پس از رد کردن این دره بهدست میآورند، همیشه با اختلاف بیشتر از پاداشهای اولیه است. یک مثال واضح از این موضوع، جدول فیلمهای پر فروش سینماست. همیشه فیلمی که رتبه اول فروش را دارد، با اختلاف زیادی از رتبههای بعدی، در صدر جدول قرار میگیرد. درست مانند جدول زیر.
رتبه دوم و سوم این جدول، فروش نزدیک به همی دارند؛ اما رتبۀ اول (یعنی Avengers Endgame) با اختلاف رکورد فروش را زده است. اصلیترین دلیل این اختلاف را میتوان به اصل کمیابی ربط داد. تنها عده کمی هستند که چالشها را پشت سر میگذارند؛ پس طبیعی است که پاداش بیشتری گیرشان بیاید.
یک مثال خیلی واضح دیگر از این موضوع، نتایج موتور جستجو هستند. همیشه لینک 1 گوگل، با اختلاف خیلی بیشتری از لینک 2 و 3، ترافیک ورودی دریافت میکند.
حالا این حرفها چه ربطی به من داشت؟
در آن روزهای نکبتِ زمستان -که ابتدای مقاله اشاره کردم- من دقیقاً در قعر این درّه چمباتمه زده بودم. از تکرار و درجا زدن خسته بودم؛ از اینکه زمان از دستم دررفته بود کلافه بودم؛ از نداشتن برنامه اذیت میشدم و انگار یک چیزی داشت روحم را میخورد.
من نقشه راهم را از قبل میدانستم؛ اما زمان و برنامههایی که آن موقع داشتم، اجازه نمیداد که طبق آن نقشه عمل کنم.
حالا باید انتخاب میکردم که جزو کدام یک از آن 3 گروه باشم. قطعاً انتخاب من گروه سوم بود. برای همین فکر کردم برای خارج شدن از این شرایط، باید مدتی استراحت کنم، فکرم را که عین کلافی سردرگم شده برای مدتی آزاد بگذارم و بعد با انرژی بیشتری برنامهریزیهایم را از سر بگیرم.
در آن شرایطی که من داشتم، بهترین انتخاب [برای من] استعفا بود.
رفتن همیشه بد نیست. گاهی رفتن باعث تلنگر میشود، گاهی هم باعث ایجاد تغییر.
من میدانستم که با رفتن من، ساختارها کمی تغییر میکند، وظایف کمی عوض میشود و خب حتی یک شوک کوچک باعث شود که مجموعه بهتر از قبل حرکت کند. همین اتفاق هم افتاد؛ بعد از یک وقفۀ کوتاه افراد جدیدی به تیم نوین اضافه شدند، در بخش محتوا تغییرات خیلی خوبی اتفاق افتاد و همانطور که پیشبینی میکردم، وظایف به صورت درستتری بین بچهها تقسیم شد.
راستش را بخواهید این مساله را بیشتر از این نمیتوانم باز کنم (D:) اما در همین حد بگویم که به نوین افتخار میکنم و منتظر درخشش بیشتر آن هستم :)
خب؛ این هم دلایل جدایی من از تیم نوین. حالا میخواهم کمی از چالشهای بعدی که در این مسیر اتفاق افتاد پرده بردارم.
همانطور که گفتم، من مدتی را برای استراحت کردن و ریکاوری در نظر گرفته بودم. در این مدت باید دربارۀ 3 موضوع مهم فکر میکردم:
راستش اولین چیزی که فکرش را کرده بودم، همین مسائل مالی بود. در این مدت (که حدود 1 ماه طول کشید) با سنواتی که از شرکت گرفته بودم و نیمچه پساندازی که داشتم توانستم روزگار بگذرانم.
اما حواسم به درآمد هم بود. در حین همین استراحتها یک مشاوره بازاریابی محتوا، یک کیورد ریسرچ و چندتا مقاله به من پیشنهاد شد. از همین راه درآمدم را حفظ کردم و خیلی اذیت نشدم.
یادتان باشد، اگر روزی خواستید تغییری در زندگیتان ایجاد کنید و به فریلنسری روی بیاورید، از قبل برای 2-3ماه پسانداز کنار بگذارید.
یکی از سختترین چالشهای این دوران برای من، همین فکر کردن بود. فکر کردن به اینکه میخواهم بعد از این چه کار کنم!؟
گاهی به سرم میزد دیجیتال مارکتینگ را وِل کنم و بروم سراغ کارهای هنری مورد علاقهام، گاهی به سرم میزد برای کنکور درس بخوانم، گاهی دلم میخواست روی توسعه فردیام کار کنم و هزاران فکر دیگر!
اما خب، بالاخره یاد مسیری که آمدهام و آن دره موفقیت افتادم و توانستم تا حدودی کارهایم را نظم ببخشم.
البته، ناگفته نماند که راز بزرگ مدیریت افکار و نظم دادن به زندگیام استفاده از بولت ژورنال بود! بولت ژورنال یک روش برنامهریزی است که آقایی به اسم رایدر کارول آن را اختراع کرده است.
به کمک معجزۀ بولت ژورنال، تمرکزم افزایش پیدا کرد و توانستم خودم را از یک آشفتگی بزرگ نجات دهم.
اگر دوست داشتید برنامهریزی با بولت ژورنال را یادتان بدهم، حتما در بخش نظرات همین پست بگویید تا در مطالب بعدی درباره آن صحبت کنم :)
یکی از هدفهای اصلی من، برای خارج شدن از آن دره، یادگیری بیشتر و بیشتر بود. به همین دلیل هم، فریلنسری را انتخاب کردم تا آزادانهتر برنامهریزی کنم و روی زمانم تسلط بیشتری داشته باشم.
حالا وقت آن بود که از این زمان استفاده کنم.
در شروع کار، سعی کردم مروری بر تمام اطلاعاتی که در این 4 سال -در زمینۀ دیجیتال مارکتینگ- جمعآوری کردهام داشته باشم؛ پس شروع کردم به دیدن دورههای کیورد ریسرچ و استراتژی محتوای آکادمی نوین
(البته روی دور خیلی تند D:).
بعد از آن نیاز بود یک سری مهارتها را تخصصیتر دنبال کنم؛ پس در دورۀ آموزش گوگل آنالیتکس (آقای افشین زندی) شرکت کردم. این دوره تازه شروع شده و هنوز ادامه دارد. احتمالا به زودی گزارشهایی از آن را هم منتشر کنم. اگر علاقهمند هستید، منتظر این گزارشها باشید :)
یکی دیگر از بذرهایی که در این دوران کاشتم، تشکیل یک تیم خیلی کوچک محتوایی، از نویسندگان مستعد و خوشقلم است. حالا اگر شما پروژهای را برای تولید محتوا به من بسپارید، بین این تیم تقسیم میشود، بعد توسط من بازبینی و ویرایش میشود و در نهایت مقالههای عالی به دست شما میرسد.
و اما ...
بالاخره داستان این یکی شغل من هم به پایان رسید (اگر از قدیمیترها باشید، احتمالا داستانهای کار پیدا کردنم را در پستهای قبلی خواندهاید :) ).
میماند چند نکته که... خدمتتان عرض میکنم ?
اول، خیلی ممنون که تا آخر مطلب همراه من بودید؛ اگر تجربه مشابهی چه در زمینه جدا شدن از شغلتان و چه در زمینۀ فریلنسری دارید، برایم جالب خواهد بود و خیلی خوشحال میشوم آن را بخوانم.
دوم، اگر اهل کتاب خواندن هستید، پیشنهاد میکنم کتاب دره موفقیت از سث گادین را یک نگاهی بیاندازید. شاید شما هم دلتان نخواست آن را زمین بگذارید و یکروزه تمامش کردید! در ضمن، مطالبی که یاد میگیرد، خیلی بیشتر از دره موفقیتی است که من گفتم.
سوم، حالا وقت آن است که برای یک خداحافظی موقت، تیتراژ را با آهنگ Red از Mr.Nothing پخش کنیم :).