چوپان زیر سایه سنگی بزرگ دراز کشید، بین گوسفندانی که از گرمای ظهر به سایه تخته سنگ پناه آورده بودند، جایی برای خود باز کرد و خوابید. تنها صدای باد و رویایی غریب به گوش میرسید. در دور دست دیوارهای شهر پیدا بود، دشت و کوه هم در منظره رُخ مینمود و ناگهان مردی را دید که از سینه کوه بالا آمد و در چشم بهم زدنی خود را به گله و چوپان رساند. چوپان هر چه کرد تا از جایاش بلند شود نشد، مرد به بالای سرش رسید و گفت: تو به پیامبری مبعوث شدی.
چوپان گفت: چه یهویی؟! امان بده بلند شوم ببینم چه میگویی؟
باز هر چه زور زد، نتوانست خود را تکان بدهد، انگار مثل تکهای سنگ شده باشد، توان حرکت نداشت.
مرد گفت: برو به مردم بگو، به جای بتهایی که با دستهای خود ساختهاند، خدای یکتا را پرستش کنند.
چوپان جواب داد: من بروم به مردم بگویم؟ چوپان شهر برود به کاهن بزرگ بگوید خدای تو سنگ است؟
مرد گفت: بگو، آن که شما را خلق کرده لایق پرستش است، نه آن چه شما آفریدید.
چوپان گفت: مثل اینکه گوش نمیکنی؟ پرسیدم من بروم به جنگ خدای خودم؟
مرد با تعجب گفت: خدای خودت؟ خدای تو همان خدایی است که من را فرستاده، تا به تو بگویم پیامبر او باشی، پیام خدای تو این است که به جای سنگ دروغین، خدای راستین را پرستش کنند، از او بخواهند، از او یاد کنند.
چوپان گفت: اگر چنین حرفی بزنم، کسی قبول نمیکند.
مرد گفت: عصای چوپانیت را بردار و ببین.
چوپان عصا را برداشت، نگاه کرد، سر عصای چون ماری زنده در دستانش تکان میخورد، ترسید، گلهاش رَم کرد و پراکنده شد. چوپان سر مار را به کوه کوبید و مار دوباره عصا شد. هر چه کرد از جایش بلند شود نشد. رو به مرد گفت: به مردم میگویم خدای هست یکتا که به جای بت او را بپرستید، این سنگهایی که به آنها امید دارید، دروغین هستند، دل بکنید و به سمت خدای راستین سر برگردانید، نشانهاش را هم به عهده خودم بگذار، من مار نمیخواهم، گوسفندانم را میخواهم که حالا در کوه رها شدهاند، نشانه پیامبری من همین گوسفندانی هستند که با مار خدای راستین رَم کردهاند.
مرد به چوپان لبخند زد، چوپان، عصبانی فریاد زد و از خواب پرید، گوسفندانش همه متعجب صاحبشان را نگاه میکردند و دورش جمع شده بودند، گوسفندان و سگ گله سر جایشان بودند، کوه و دشت و شهر در دور دست هم همین طور، تنها چیزی که سر جایاش نبود، خود چوپان بود.