حسین قربانی
حسین قربانی
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

یک نامه عاشقانه

وقتی حرفی برای گفتن ندارم، نباید حرف بزنم. اما حالا دارم حرف می‌زنم. چون دوست دارم با تو حرف بزنم. تو را دوست دارم. دلم برای نگاه تو قنج می‌رود. خودت خبر نداری، اما وقتی نگاهم می‌کنی و می‌توانم به بهانه یک حرف الکی خودم را در چشمان تو تماشا کنم، حالم خوب می‌شود. برای همین هم هست که دوست دارم با تو حرف بزنم.
به نظرم صحبت با تو حتی تا ابد هم ادامه داشته باشد، خسته نخواهم شد. من سیر نمی‌شوم از این گفتگو. گفته بودی برایت بنویسم آنچه که قرار است بگویم. باور کن و آنقدرها آدم شاعری نیستم. شاعرانگی ندارم که برایت حرفهایی بزنم که ارزش نوشتن داشته باشند. اما وقتی تو گفتی بنویس، من هم بدون اینکه حرفی ته گلو داشته باشم، جز اینکه بگویم تو را دوست دارم، شروع کردم به نوشتن.
قربان صدقه رفتن هم کسی به ما یاد نداده. راستش را بخواهی اصلاً کسی قربان صدقه ما نرفته که ما الان برای دیگری از این اصطلاحات استفاده کنیم. هر چه هم بگویم، فی الواقع از فیلم‌هایی که تماشا کردم، می‌گویم. وگرنه کسی جلوی ما هم قربان صدقه کس دیگری نرفته است. اما چرا. یک بار دیدم که مادر قربان صدقه بچه‌اش می‌رود.
دخترک از من قد بلندتر بود، حالا باور نمی‌کنی ولی از من قد بلندتر بود ولی معلوم بود از من کوچکتر است. به نظرم می‌رسید راهنمایی باشد. به قاعده‌ی امروزی‌ها می‌شود کلاس هفت یا هشت. آن وقت ما می‌گفتیم مقطع راهنمایی. بگذریم.
همه نشسته بودیم توی ترمینال و منتظر بودیم اتوبوس برسد. یک آقای مو بوری آمد داخل ترمینال و شروع کرد با مسئول باجه انگلیسی حرف زدن. مسئول باجه هم نمی‌فهمید این توریست زبان نفهم چه می‌خواهد. زبان نفهم را خودش گفت. رو به حاضرین در ترمینال که ما بودیم کرد و گفت:
کسی زبون این زبون نفهم رو می‌فهمه.
دخترک به سمت مرد رفت و با هم انگلیسی صحبت کردند. یک نفر بلیط اشتباهی برایش خریده بود و توریست هم شاکی بود. بلیطش را عوض کردند و قائله ختم شد. دخترک وقتی پیش مادرش برگشت، مادرش آنقدر قربان صدقه‌اش رفت که من حسودی کردم. همان یک قربان صدقه را بخاطر دارم. دوست داری همان قربان صدقه را برای تو هم بگویم؟
هیچ کس مثل تو نیست. هیچ کس به قدر تو نمی‌تواند مشکلات را حل کند. تو از اول باهوش و خواستنی بودی. تو از اول خوب بودی. ماه بودی و از این حرفهایی که مادر به دخترش گفت، من همان ها را به تو می‌گویم. می‌توانی تصور کنی که مادر به دخترش چه گفته؟
تصور کن عشق مادر به دخترش را، من بیشتر از آن تو را دوست دارم و عاشقت هستم. نمی‌شود اندازه گرفت، درست، اما می‌شود گفت. می‌شود تصور کرد. باور کن این همه آسمان و ریسمان بافتنم به این خاطر است که بگویم دوستت دارم. باور کن وقتی تو را می‌بینم انگار هیچ چیز دیگری در این دنیا نیست. باور کن وقتی که درد هم دارم، با بودن تو از بین می‌رود. باور می‌کنی؟
ما بلد نیستیم این رسم نامه‌های عاشقانه را. ما حرف زدن ساده را هم به زور انجام می‌دهیم. ما منظورم خانواده ماست. بلد نیستیم اما دوست داریم حرف بزنیم. دوست داریم توضیح بدهیم. دوست داریم موضوع کش پیدا کند. بلد نیستیم اما دوست داریم. عشق داریم و البته آرزو در ما فوران می‌کند و ما هم جلوی خودمان را در بروز و ظهورش نمی‌گیریم.
خدا بیامرز حاج بابا که فوت کرد. من رفتم سر وقت وسایلش. وسایلش را ریخته بود توی یک جعبه بزرگ زیر سقف انباری. جعبه را بیرون کشیدم و چیزهایی آنجا پیدا کردم که فقط حاج بابا آنقدر سلیقه داشت که آنها را نگه دارد.
از بلیط هواپیمایی که او را برده بود حج تا نامه‌هایی که بابا برای راضی کردنش نوشته بود، آنجا بود. تمام معاملات و قولنامه‌هایش. چرکنویس تمام حساب و کتابهای سالانه‌اش. یک کارتن بود و یک دنیا. یک روز تمام نشستم به تماشا. نامه بابا از همه جالبتر بود. بابا به حاج بابا نامه نوشته بود تا راضی‌اش کند که دخترش را به او بدهد نه به پسر برادرش.
نامه این طور شروع می‌شد: با سلام به روح شهیدان و امام شهیدان. کمی که جلوتر رفتم. قول‌های معروف بابا شروع شده بود. قولهایی که محض رضای خدا یکی را عملی کرده بود وضع ما این نبود. قولهایی مثل خرید خانه برای مامان، خرید زمین و زراعت در آن و پس انداز پولهای کلان. باور کنی یا نه خودم خواندم که بابا برای متقاعد کردن حاجی بابا از همین کلمات استفاده کرده بود. پس انداز پولهای کلان!
به نظرم حاج بابا باید از همین نامه همه چیز را می‌فهمید، می‌فهمید که بابا این کاره نیست. حتی نامه را درست و درمان نمی‌نویسد. چه برسد به اینکه بخواهد پولهای کلان پس انداز کند. شاید هم فهمیده بود و به ندیده گرفته بود. ندیدم هیچ وقت به بابا شکایت کند که قول و قرارت چه شد؟ هر وقت با بابا حرف می‌زد، حرفشان سیاسی بود. من هم تا نامه را خودم ندیده بودم نمی‌دانستم چنین نامه‌ای اصلا وجود دارد.
بابا برای مامان هم نامه نوشته بود، همان روزها دست به نوشتنش خوب بوده. تند تند نامه می‌نوشته. از آن نامه‌های عاشقانه چیزی در دسترس نیست. مامان آنها را یا آتش می‌زده یا پاره می‌کرده. فکر می‌کرد که زشت است شوهر آینده آدم برایش نامه نوشته. البته که به گفته مامان در آن نامه‌ها هم بابا اهل قول و قرار بوده. قرار بوده که برای مامان یک مغازه طلافروشی بخرد.
ازاین روحیه بی پروای بابا خوشم می‌آمد. در آرزو خودش را رها می‌کرد. پول حلقه مامان را از عمو قرض گرفته بود ولی در نامه برای مامان نوشته بود که برایش مغازه طلا فروشی خواهد خرید. رها بود و از نوشتن چیزی نمی‌دانست، اما می‌نوشت. ارث رسیده از پدرم برای من همین نوشتن است و البته آرزوهای طول و دراز.
همین که تو را می‌خواهم و یک آرزوی بزرگ است. همین که دوست دارم دستت را بگیرم و برایت حرف بزنم، آرزوی بزرگ من است. بابا به اندازه من بلند پرواز نبود. من تورا می‌خواهم او پی مغازه طلافروشی رفته بود. ما که بلد نیستیم عاشقی کنیم ولی تو بدان از آن مغازه طلا فروشی هم برای من با ارزش‌تری.

نامهعاشقانهنامه عاشقانهحال خوبتو با من تقسیم کن
یک آدم معمولی و کنجکاو، همین
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید