مقدمه: نمیدانم این مجموعهای که قصد روایت کردن آن را دارم چقدر طول خواهد کشید، فقط همین را میدانم که قصد دارم روایتش کنم، این را هم بدانید و آگاه باشید که تمام روایت واقعی است، منتها تمام اسامی تغییر یافته هستند.
ساعت سه و نیم بعدازظهر شده بود، کلافه بودم، محیط بیمارستان را دوست ندارم، اما رو نداشتم که به "محمود" بگویم نه، یک معاینه ساده که این حرفها را نداشت، خودش مرخصی نداشت، آخر سال بود و برای به دنیا آمدن "سحر" به اندازه کافی مرخصی گرفته بود، در خطر از دست دادن کار هم بود، برای همین از من خواست تا همسر و دخترش را ببرم بیمارستان قلب برای معاینه، درک شرایطش کار سختی نبود و قبول کردم. قرار دکتر ساعت 12 ظهر است، ساعت یازده رسیدیم و بیمارستان به این بزرگی یک پارکینگ درست و حسابی ندارد، یک خیابان که به اورژانس میرسد و برمیگردد، همین شده پارکینگ، موقع شلوغی پیدا کردن جای پارک کار حضرت فیل است، ماشینهای زیادی در حال دور زدن هستند تا اگر کسی جایاش خالی شد سریع پر کنند، خیلی اتفاقی و به نظرم از روی خوش شانسی جای پارک برای ما پیدا شد، خودم را آماده کرده بودم، چند دور بزنم اما همان اول کار، جای پارک پیدا شد، به محض اینکه ماشین را پارک کردم، یک تاکسی سبز رنگ کنارم نگه داشت و گفت: میخواستم بیام اینجا پارک کنم، تا الان ده دور زدم. دستم را بالا گرفتم که یعنی: دیگه پارک کردم عمو جان، کاریشم نمیشه کرد.
"گُلی" برایمان ناهار گذاشته بود، ساندویچ مثلثی، چون زود رسیده بودیم وقت داشتیم که ناهار هم بخوریم، برای اینکه خانم "محمود" راحت باشد، دو تا ساندویچ برداشتم و رفتم توی محوطه با گربهها و کلاغها غذا خوردیم. تا ناهارم را تمام کنم تاکسی سبز پنج شش باری محوطه را دور زده بود، آدم جا افتادهای بود، شاید 50 ساله، برخوردش هم با من خوب بود، فقط داشت درددل میکرد، ساخت پارکینگ برای یک بیمارستان فوق تخصصی در شمال پایتخت چقدر هزینه دارد؟ اخرین لقمه را برای کلاغها انداختم و بلند شدم.
اولین چیزی که به ذهنم رسید، این بود که این بیمارستان لعنتی چقدر تو در تو است، سر هر پیچ هم یک نگهبان است، گاهی هم جلویت را میگیرند و میپرسند کجا؟ اول باید برویم پیش یک منشی تا برایمان قبض صندوق و نوار قلب صادر کند، قبض را گرفتم و رفتم توی صف طولانی صندوق ایستادم، پنج شش باجه همزمان دارند کار میکنند ولی مراجعه کننده زیاد است، ده نفری جلوی من هستند، باز خدا را شکر، خانم "محمود" قبلا آمده و کمی از چم و خم ماجرا اطلاع دارد، برای همین رفت بخش نوار قلب کودکان تا نوبت بگیرد، از صندوق رفتم بخش نوار قلب و چون نوبت زودتر گرفته بودیم کارمان هم زودتر راه افتاد.
خیلی تعجب کردم که پرستار بخش "سحر" را یادش بود، یک نوزاد مثل هزاران نوزادی که ازشان نوار قلب گرفته بود، چطور یادش مانده بعد از یک ماه، از خانم "محمود" حال بچه را پرسید و دلداریاش داد. مادر مثل ابر بهار برای فرزندش یک ماهاش گریه میکرد، اما "سحر" ساکت روی تخت دراز کشیده بود و خواب بود، صدای پرینتر که یک عالمه خط درهم و برهم را بیرون میریخت هم بیدارش نکرد، تعجب من را که دید گفت: من همه رو یادم میمونه، حتی برای چند سال پیش رو.
دوباره برگشتیم پیش منشی، راهنماییمان کرد داخل بخش دیگری که ظاهرا اتاق ملاقات دکتر بود، نشستیم تا نوبتمان شد، رفتیم تو. چه خانم دکتر جوانی! به مغزم که فشار آوردم یادم آمد خانم "محمود" گفته بود آقای دکتر. رو به خانم "محمود" پرسیدم: همینه؟ ابرو بالا انداخت که نه و رو به خانم دکتر پرسید: آقای دکتر نمیآن؟ گوشی خانم دکتر زنگ خورد، آن طرف گوشی کسی بستهای آورده بود برای آقای تقوی (لابد اشنای خانم دکتر بودند) و کار هماهنگی را خانم دکتر باید انجام میداد، منتها تنها مشکلش این بود که هر چیزی را باید سه بار برایاش توضیح میدادی، برای همین ما هم نخواسته در جریان بستهی آقای تقوی قرار گرفتیم، آن هم سه بار. نمیدانستم مشکل "سحر" چیست، فقط میدانستم که مشکل دارد، خانم دکتر دست به چانهی بچه کشید و گفت: این چرا اینقدر چونش کوچیکه؟ دکتر زیبایی یا دکتر قلب، مسئله این است. انگار بلند گفتم، رو به مادر توضیح داد که ممکن است مشکل ژنتیکی باشد و اکو نوشت تا دکتر اصلی بیاید، این پیشواز بود لابد.
اکو داخل همان بخش بود، آنجا هم صف جدا داشت، قبض جدید و دوباره صندوق، این بار صندوقها خلوتتر بود، اما تعدادشان کم شده بود، برای همین دوباره به اندازه قبل معطل شدم و برگشتم سمت بخش اکو. رسیدم بخش اکو، نه از "سحر" خبری بود و نه از مادرش. قبض ها را دادم دست منشی و خودم هم بیرون نشستم. بعد از ده دقیقه خانم "محمود" آمد، باز هم که گریان، چه شده؟ :خانمه گفت یه رگش هنوز بازه. خیلی متوجه موضوع نبودم، به نظرم خانم "محمود" هم متوجه نبود، گریهاش هم از این جهت بود که میدانست یک مشکلی وجود دارد، همین برای اشکهای یک مادر کافی است.
در چنین محیطهای پر دردی، که همه هم غریبه هستند جریانی از صدا وجود دارد شبیه مهمانی، یک مهمانی غم انگیز،همه غریبه اما بهم دلداری میدهند، درد مشترک آدمها را آشنا میکند، دوست میکند. یک آقا و خانمی را دیدم که از رشت آمده بودند، خانمش با خانم "محمود" گرم گرفت و آقا هم سمت من آمد برای دلداریام، واقعاً من به دلداری نیاز نداشتم، اما خانم "محمود" چرا. حرفهای دیگران آرامش کرده بود. خبر رسید که دکتر آمده، چشممان روشن، رفتیم سمت اتاقی که خانم دکتر جوان را آنجا ملاقات کرده بودیم، یک منشی برگههای اکو را میگرفت و بر اساس آنچه گرفته بود، بیماران را صدا میزد و دو تا دوتا میفرستاد داخل. این شکل کلاسیک از نوبت دهی حتماً دعوا را در پیش دارد، که اتفاق هم افتاد، برخورد توهین آمیز منشی باعث شده بود یکی از بیماران که اتفاقاً از همکاران وزارت خانه (وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی) بودند شاکی شوند و داد و بیداد کنند، همکار را فرستادند داخل و قائله ختم به خیر شد.
ساعت سه و نیم بعدازظهر شده بود، کلافه بودم، محیط بیمارستان را دوست ندارم، اما رو نداشتم که به "محمود" بگویم نه، یک معاینه ساده که این حرفها را نداشت، نتوانستن من هم روحی بود وگرنه وقت داشتم، منشی اسم "سحر" را خواند، رفتیم داخل، دور میز دکتر هنوز بیماران قبلی بودند، منشی گفت روی صندلی بنشینیم تا نوبتمان بشود، پروندهای توی کیف خانم "محمود" بود، باید آماده میکرد و همراه اکو و نوار قلب تحویل میدادیم، برای اولین بار "سحر" را داد بغل من، حواسم به سر بچه بود که نیوفتد، خیلی آرام در آغوشم بود، چشم های خانم محمود گرد شد: آقای "قربانی"، شما پدر خوبی میشی، "محمود" تازه دو سه باره سحر رو بغل کرده، باز بلد نیست، شما ماشالا حرفهای هستی ها. این را به پای تعریف گذاشتم، کیفور شدم و کلافهگیام رفت و به کودکی که در آغوشم بود نگاه کردم، هنوز خواب بود.
مدارک را گذاشتم روی میز آقای دکتر، خانم دکتر جوان هم میز چسبیده به میز اقای دکتر نشسته بود، یک بسته پستی هم روی میزش بود، دکتر اکوی قلب را نگاه کرد و گفت: خوب، چند روزشه؟ مادر جوابش را داد، خیلی معمولی گفت: مینویسم بستریاش کنید، تا در اولین فرصت عملش کنیم. این کلمات را طوری گفت که انگار دارد میگوید: بیرون هوا خوبه و نیاز نیست کاپشن بپوشیم. بعد سرش را برد پایین و شروع به نوشتن کرد، حالم بد شد، برای بار دوم نه، من طاقت دوباره نداشتم، شاید اصلاً مقصر من باشم، این بچه چه گناهی دارد؟ خودم را جمع کردم و از دکتر پرسیدم که عمل؟ دکتر سرش را بالا آورد و رو به من توضیح داد که نوزاد تا وقتی توی رحم هست، از ریهاش استفاده نمیکند، در کار خون رسانیاش یک رگ وجود دارد که بعد از به دنیا آمدن و کار کردن ریه، خود به خود بسته میشود، اما برای "سحر" این رگ بسته نشده، این بچه باید .. دستش را برد سمت بچه که بغل مادر بود، نگاهش ماند، من هم تازه متوجه خانم "محمود" شدم، تمام صورتش خیس بود و بیصدا داشت گریه میکرد، دکتر گفت: نکن خانم، به خاطر بچهات نکن این کارو با خودت.
سه سال پیش وقتی دکتر همین طور و با همین لحن گفت که "مینویسم برید شیراز برای پیوند کبد"، همین قدر شوکه شدم که امروز شوکه بودم، آن وقت هم قرار بود تنها کمک کنم، "ظفیر" 12 ماهش بود و من "قاسم" را 8 ماه بود که میشناختم، حالم بد شد، دوباره نه، مدارک را از دست خانم "محمود" قاپیدم و رفتم برای بستری کردن سحر، ما آمده بود برای معاینه، حالا باید میماندیم برای عمل، خانم "محمود" زنگ زد به "محمود"، این بار بلند بلند گریه میکرد.
ادامه دارد ...