اشکهای خانم "محمود" تمامی نداشت، توانایی عجیبی در گریستن داشت، یک ریز، یک بند و بدون نفس گیری. برای اطمینان خودم پرسیدم: چی کار کنیم؟ "سحر" رو بستری کنیم؟ با هق هق گفت: بستری نکنیم چی کار کنیم؟ تا سالن انتظار با هم رفتیم، قربان صدقه فرزندش میرفت. از منشی پرسیدم که کار بستری کردن را باید از کجا شروع کنم؟ گفت:باجه هشت.
پشت باجه هشت خانمی خوش رو و موقر نشسته بود که آرامش خاصی داشت، به نظرم بیشتر به خاطر سنش بود، انگار همین امروز یا فردا بازنشست خواهد شد و چیزهایی که برای ما هیجان انگیز بودند، برای او محلی از اعراب نداشتند، مدارکم کامل نبود، برای تکمیلشان یک بار تا فتوکپی کنار بوفه، یک بار تا اتاق دکتر و هفت بار تا پیش خانم "محمود" رفتم و برگشتم، مدارک که تکمیل شد، رو به من گفت: حالا وقت چیه؟ گفتم: بستری. گفت: نه، صندوق. دارد با من بازی میکند؟ این بار فقط یک صندوق کار میکرد و دوباره صف. در بین رفت و آمدم، دیدم آقا و خانمی کنار، صندلی کنار خانم "محمود" نشستهاند دارند با او صحبت میکنند، یکی از آن هفت بار رفتنم دیدم که دارند با او کُردی حرف میزنند. کاش این همزبانی باعث شود این بیتابی کم شود.
بالاخره تمام شد، خانم پشت باجه گفت: برو بخش قلب اطفال، انتهای راهرو، آسانسور، طبقه دوم. رفتم به سمت خانم "محمود"، هنوز آن خانم کُرد زبان داشت با او حرف میزد، صمیمی شده بودند، آنقدر که میدانست من کی هستم، خانم کُرد رو به من گفت: دست شما درد نکنه. انگار یکی از فامیلهای نزدیک "محمود" است، که اتفاقی همسر "محمود" را اینجا دیده و نشسته پای درد دلش و آرامش کرده و حالا دارد از من به عنوان کسی که به فامیلش کمک کرده، تشکر میکند. اما فامیلش نبود، به نظرم رسید زبان مشترک و شاید درد مشترک باعث این نزدیکی شده است.
این بیمارستان چرا تابلو راهنما ندارد؟ حتماً باید بپرسید، بخش اطفال کجاست؟ منظور منشی انتهای کدام راهرو بود؟ اسانسور را پرسان پرسان پیدا میکنیم و میرویم طبقه دوم. محیط کماکان برایم تو در تو و گنگ به نظر میرسد. گریههای خانم "محمود" شروع شده و از دست من هم کاری ساخته نیست، بعد از آسانسور پیشنهاد میکنم، روی یک صندلی بنشیند تا من بخش را پیدا کنم، انتهای یک راهرو آن پشتها (تنها توصیفی که به ذهنم میرسد، همین است) بخشی است با در شیشهای و یک زنگ. در اتوماتیک باز نمیشود، زنگ میزنم، آمادهام کسی آن سوی زنگ بگوید: بله، چی کار دارید؟ اما خبری نیست، فقط در شیشهای باز میشود، وارد میشوم و دنیا عوض میشود، رنگهای شاد و بچههایی با لباس صورتی اینجا و آنجا در حالی بازی و رفت و آمد هستند، اما یک جای کار میلنگد، این شادی فضا با صورتها هم خوانی ندارد، بچهها مثل بزرگترها نگاه میکنند، حتی اگر در آغوش مادرشان باشند.
نگاهشان شبیه "ظفیر" است، هجده ماهاش شده بود اما خسته بود، به نظرم از من بدش میآمد، هر وقت من را دیده بود، بعدش عذاب بود و درد، دکتر بود و آمپول. یاد بیمارستان "ظفیر" که میافتم، بدنم میلرزد. وقتی میرسم ایستگاه پرستاری، حالت تهوع دارم، پرستار دارد با تلفن حرف میزند، پرستار دیگری میآید، چیزی برمیدارد و میرود، انگار کسی من را نمیبیند، جز همین بچهها، معنی نگاه خیره را اینجا بیشتر درک میکنم. چرا صحبتهای پرستار تمام نمیشود؟ پرستار دیگری میآید، مادر و فرزندی در بغل از پشتم رد میشوند، مدارک بستری را بالا میگیرم و میگویم: اینو باید به کی بدم؟
برمیگردم پیش خانم "محمود"، قرار است چه بگویم؟ همه چیز آماده است، حالا نوبت شماست، نه، این چه طرز گفتن است، میگویم: خانم "محمود"، تشریف بیارید. توضیحی لازم نیست، خودش میداند باید کجا بیاید، کماکان اشک میریزد. مادر و بچه را به پرستارها معرفی میکنم، پرستاری میآید سمت مادر، خانم "محمود" را "عزیزم" خطاب میکند و دل داریاش میدهد، دیگر وارد اتاق نمیشوم، صحبتهایش را میشنوم، پرستار از رنگ لباس آدمها در بخش میگوید، لباسهای کرم خدماتی هستند، ملافه کثیف شد، زمین کثیف شد یا هر چیزی به لباس کرم ها بگو، لباس تیرهها پرستارند، کارهای درمانی با ماست، (خودش هم لباس آبی تیره به تن دارد) مشکلی پیش آمد ...
پرستار دیگر میآید سمت خانم "محمود" و "سحر" را از او میگیرد، باید رگ را پیدا کنند و باید یک سوزن برای اتصالات سرم در دستش فرو کنند (آنژیوکت). از وقتی راه افتادیم تا همین الان بچه ساکت بود و بیشتر خواب، اما حالا گریه میکند، رگ پیدا نمیشود، مادر قربان صدقه بچهاش میرود، توضیحات پرستار را گوش نمیکند و از جا بلند میشود، پرستار دستش را میگیرد و سعی میکند ارامش کند، اما خانم "محمود" تازه دور جدیدی از گریه را شروع کرده. رگ را پیدا نمیکنند و "جان جان" گفتن، خانم "محمود" به وضوح به گوش میرسد، رساترین صدای حال حاضر جایی که من ایستادهام.
پرت میشوم به سه سال پیش، یک شب زمستانی که مجبور شدیم "ظفیر" را بستری کنیم، ساعت 2 شب، "قاسم" با حالت زاری آمد گفت" بیا ببین با بچه چی کار میکنن، ما رو که راه نمیدن تو. رفتم داخل بخش، صدای گریه "ظفیر" رساترین صدای آن وقت شب بود، دو پرستار افتاده بودند روی دست "ظفیر"، پرسیدم: رگ رو پیدا نمیکنید؟ پرستار گفت: داریم خون میگیریم آقا، برو بیرون، برو بیرون.
پرستار خانم "محمود" را بیرون کرد، بس که گریه کرده بود. در اتاق باز بود و صدای گریه "سحر" هم به گوش میرسید، تنها کاری که به نظرم رسید این بود که در اتاق را ببندم، شاید صدای گریه بچه کمتر مادرش را آزار بدهد، خیال خامی است، میدانم، اما خیلی تماشاگر بودم، بس است. خانمی بچه به بغل داشت رد میشد، حال خانم "محمود" را که دید ایستاد، پرسید چه شده؟ بین هق هقهایش گفت که یکی از رگهای قلب بچهاش باز است و بسته نمیشود. خانم بچه به بغل نه گذاشت و نه ورداشت، گفت: برو خدا رو شکر خانم، اینو میبینی؟ (به بچهی توی بغلش اشاره کرد، آرام بود و البته لاغر، با یک آنژیوکت، نمیدانم جثه بچه کوچک بود یا آنژیوکت آنقدر بزرگ!) اینو میبینی؟ منتظر پیوند قلبه، من از خدام بود فقط یه رگش باز بود، برو خدا رو شکر کن خانم. به همان سرعتی که آمده بود، رفت.
کار "سحر" تمام شد، اشکهای مادرش نه، پرستار صدا زد: همراه "سحر". رفتم تو، آدرس تخت را داد، گفت مادر و بچه را ببر، خانم "محمود" به وضوح متوجه حرفهای پرستار نبود، پرستار سعی کرد ارامش کند، در این فرصت رفتم اتاق و تخت را پیدا کردم و برگشتم، صحبت پرستار تمام شد و از خانم "محمود" خواستم که برویم سمت تخت،تا بچه را که گذاشت داخل تخت آرام شد، یادش آمد توی ماشین پتو دارد، کیف دارد، گفتم میآورم و رفتم بیرون، با "محمود" تماس گرفتم، گفتم نیاید، امشب کاری از او ساخته نیست (بله هوا تاریک شده بود) گفتم بماند که من میآیم. وسایل خانم "محمود" را تحویلش دادم و راه افتادم.
تا برسم به "محمود" خاطرات سه سال پیشم را مرور کردم، از همان روزی که قاسم گفت: بیا من را ببر تهران.
ادامه دارد ...