بعد از سفر شیراز باید سریع به کار برمیگشتیم و بابت روزهایی که نبودیم بیشتر هم کار میکردیم، هر چند همکارانم جای من را پُر کرده بودند، اما قاسم سرپرست بود و کارهایی بود که باید حتماً خودش انجام میداد بنابراین سرش به سرعت شلوغ شد و به قول معروف، افتاد توی کار. برنامه جدید ما پیدا کردن یک اهدا کننده بود، آن هم از پاکستان و البته از فامیلهای قاسم. این یعنی لازم نبود کار خاصی انجام بدهم و از طریق قاسم در جریان امور پاکستان بودم، هر چند آنجا هم خبر خاصی در جریان نبود، گزینهها کم شده بود و به پسرخاله و دخترخالههای "ظفیر" محدود بود، "قاسم" چیزی در این مورد نمیگفت اما به نظرم میرسید راضی کردن آنها برایاش سختتر بود.
دو هفته بعد از بازگشت از شیراز، با "گلی" رفته بودم خرید، توی فروشگاه بودیم که از شرکت تماس گرفتند و گفتند فردا سر کار نروم، شیفت کاری من یک نفر تغییر کرده بود و به جای فردا باید پسفردا میرفتم سر کار. خیلی ناگهانی و در ابتدا برایم ناخوشایند بود، مخصوصاً اینکه دلیل این تغییر کاری را نمیدانستم و دوست هم نداشتم در مورد یک تغییر به ظاهر کوچک عکسالعمل بزرگ نشان بدهم. حالمان گرفته بود و برگشتیم خانه، در راه برگشت با "گُلی" در مورد این جابجایی ناخوشایند صحبت کردم، اعتقاد داشت که خیریتی در این کار هست، چه خیری در این کار بود؟ گوشی من زنگ خورد و این بار پشت خط "قاسم" بود.
-حال ظفیر بد شده، بیا ببین.
بیماری "ظفیر" باعث شده بود عضلات دست و پا تحلیل برود و برعکس شکم گندهای داشته باشد، اما این بار چهرهی دیگری از "ظفیر" میدیدم، وقتی میخواستم به "گُلی" بگویم که چه اتفاقی افتاده، تنها توصیف این بود که: بچه باد کرده. دست و پای بچه باد کرده بود، انگار چیزی نیشش زده باشد، از چهره لاغرش خبری نبود و تپل شده بود.
-چی کار کنیم؟
-بذار من با دکتر تماس بگیرم، خبرت میکنم، شاید فردا بردیمش بیمارستان.
شماره دکتر کودکان در بیمارستان تهران را داشتم، برای مواقع ضروری مثل این گرفته بودم، تماس گرفتم و شرح دادم که چه اتفاقی افتاده، دکتر هم پیشنهاد کرد بچه را ببریم بیمارستان، بستری کنیم تا فردا صبح اول وقت معاینهاش کند. شیفتم که عوض شده بود و فردا کار نداشتم، میتوانستیم فردا صبح هم برویم بیمارستان، خیلی اضطراری نبود، دکتر گفته بود که بچه را بستری کنیم ولی تاکیدش بیشتر سر اول وقت ویزیت کردنش بود تا حال بد بیمار. دو دل شده بودم و تنبلی بر من غلبه کرده بود. با "قاسم" تماس گرفتم و با خودم گفتم به هر حال باید برویم پس همین امشب برویم بهتر است، زودتر بهتر.
-قاسم آماده شو دارم میام دنبالت، باید ظفیر رو ببریم بیمارستان تا فردا دکتر ببینتش.
-دکتر گفت حالش بده؟
-نه، چیزی در مورد حالش نگفت، گفت باید ویزیتش کنه، تا معلوم بشه چی شده.
خیلی زود توی جاده بودیم تا خودمان را برسانیم به بیمارستان کودکان، در طول راه همه ساکت بودیم و بچهها هم خواب بودند، شب از نیمه گذشته بود و تقریباً همه جا خلوت بود، حتی تهران. ساعت یک و ربع صبح وارد بیمارستان شدیم و خودمان را رساندیم به اورژانس. اتاق اورژانس بیمارستان شامل سه تخت و یک میز برای پرستارها و دکترهای آموزشی بود. اینکه میگویم دکتر آموزشی به این خاطر است که چپ و راست به یک خانم جوان ولی به وضوح حرفهای تر مراجعه میکردند و سوال میپرسیدند، بابا حداقل بالای سر مریض این کار را نکنید، این مریض در قدم اول باید به شما اعتماد کند. آنقدر سوال و جواب از هم پرسیدند و نمیدانستند چه کار باید بکنند، مادر "ظفیر" که یک کلمه فارسی متوجه نبود، متوجه شده بود این جماعت سفیدپوش کاری از دستشان بر نمیآید و به من گفت: میدونن دارن چی کار میکنن؟
از اعضای خانواده هیچ کس را راه نداده بودند توی اورژانس، دست به بیرون کردنشان خوب بود، من هم به بهانه سوال و توضیح شرایط، آن تو بودم، وقتی متوجه حال بد "ظفیر" نشده بودند، تصمیم گرفتند که ما را بفرستند خانه، گفتم دکتر گفته باید بستری بشه.
-آقا شما نباید تشخیص بدی که بیمار بستری بشه یا نشه، برو فردا بیا، بفرمائید.
نه این طور نمیشد که این همه راه بکوبی بیای، بعد به همین راحتی بگویند: برو فردا بیا.
-ببین خانم دکتر، این بچه حالش بده، با دکتر متخصص تو همین بیمارستان تماس گرفتم، گفتن همین امشب باید بستری بشه، اتفاقی برای این بچه بیوفته مسئولش شمائید.
یکم نگاهم کرد و بعد گفت: دکتر همین بیمارستان؟
سر تکان دادم و اسم دکتر را گفتم، اصلاً اسم دکتر برایاش آشنا نبود ولی قبول کرد که نامه بستری شدن "ظفیر" را بنویسد، کارهای بستری کردن شروع شد، صندوق و تشکیل پرونده و به همراه یکی از پرسنل باید میرفتیم طبقه سوم، بخش گوارش.
روبروی آسانسور یک میز نگهبانی بود و آقایی با لباس انتظامات بیمارستان پشت آن نشسته بود، آقای همراه ما گفت که مقصد ما کجاست و دکمه آسانسور را زد. نگهبان رو به ما گفت: این همه آدم کجا؟ یه همراه بره بالا ، بقیه بمونن. پرسنل همراه چیزی نگفت، توضیحات همراهی که در این شرایط داده میشد به نگهبان گفتم، در آسانسور باز شد و من هم آخرش اضافه کردم که خودمم قصد ندارم بالا بمانم و میخواهم برگردم.
-برنگردی، میام برتمیگردونم.
لحن چاله میدانیاش هنوز خاطرم هست. بهم برخورد.
-آقا ما که برای خوشی نیومدیم، دعوا هم نداریم، الان برمیگردم.
جواب نداد، در آسانسور بسته شد و چیزی گلویم را گرفت، کاش همان توضیحات را هم نداده بودم، حس بدی داشتم از برخورد بیادبانه آن نگهبان، احساس خفگی میکردم و دلم میخواست داد بزنم. فریاد بزنم. در آسانسور باز شد رو به سکوتی عظیم که صدای ترسناک دستگاههای پزشکیاش به گوش میرسید.
راهروی بخش داخلی کودکان روبروی ما بود، همه با هم وارد شدیم و پرسنل همراه ما را به واحد پرستاری معرفی کرد، پرستار گفت همه بیرون باشند و یک همراه کافی است. من هم ماندم، میخواستند از آنژیوکت استفاده کنند، رگ پیدا نمیشد، مادر بیتابتر از همیشه، به پسرش نگاه میکرد، آنقدر این پا و آن پا کرد تا پرستار هم او را و هم من را بیرون کرد. ماندیم بیرون راهرو، آمدیم بیرون و به "قاسم" گفتم برود داخل، خودم برای اینکه حساسیت پرستار را که بیرونم کرده بود، بر انگیخته نکنم، داخل نرفتم. قاسم رفت و چند دقیقه بعد با حالت زاری برگشت.
- بیا ببین با بچه چی کار میکنن، ما رو که راه نمیدن داخل.
دوباره رفتم داخل بخش، صدای گریه "ظفیر" رساترین صدای آن وقت شب بود، دو پرستار افتاده بودند روی دست "ظفیر".
-رگ رو پیدا نمیکنید؟
پرستار کلافه و عصبانی شده بود، من را دوباره دیده بود.
-داریم خون میگیریم آقا، برو بیرون، برو بیرون.
-حتماً باید داد بچه دربیاد؟ مادرشو بگم بیاد بغلش کنه، آرومش کنه.
با همان لحنی که میخواست من را بیرون کند گفت:
-باشه، بگو بیاد.
به مادر اشاره کردم بیاید تو، بدو بدو آمد و پسرش را بغل کرد. پرستار تخت "ظفیر" را نشانمان داد و من که از حضور در آنجا معذب بودم، بیرون رفتم.
به قاسم گفتم توی ماشین میمانم تا فردا صبح دکتر را ملاقات کنیم، دوست داشت همان جا بماند، مانعی نبود و آمدم پایین. نگهبان سر پستش نبود، از روبروی میز خالی نگهبان و اتاق اورژانس رد شدم و رفتم بیرون توی هوای آزاد، سرد بود،اما میتوانستم نفس بکشم، میتوانستم بخار دهان خودم را در سکوت تهران ببینم و بشنوم، میتوانستم تا جایی که ماشین را پارک کرده بودم، پیاده بروم و به وقتی فکر کنم که بهتر از حالا و الان باشد، شاید فردا بهتر باشد.
ادامه دارد ...