عروسی را دوست ندارم. حس میکنم به هیچکس خوش نمیگذرد، حداقل به من خوش نمیگذرد. آن بار هم فرقی نداشت. خدایا! از هر چه عروسیست متنفرم. خیلی قشنگ است، دو جوان (احتمالا) پس از مدتها به هم میرسند و چه چیزی از این قشنگتر؟ اما عروسی این نیست؛ عروسی برای من تشکیل شده از چند ساعت نشستن روی صندلی و خیره شدن به ساعت و یک شام که معمولا به خاطر جمع زیادی که آنجا هستند از آن لذت نمیبرم.
ساعت ۱۰ بود. من کنار در خروجی ایستاده بودم. به این فکر میکردم که دیگر خسته شدهام و وقتش است که بروم. هوا تاریک بود. همیشه از تنهایی میترسیدم؛ وقتی تاریکی هم به آن اضافه میشد یکی از ترسناکترین فضاها برایم به وجود میآمد. از آن گذشته، دیرتر از آنی بود که بخواهم به مردم توی خیابان اعتماد کنم. برگشتم به سالن.
عجیب این بود که صدای آهنگ آزاردهندهتر شده بود. اطرافیان از همسنهای من نبودند و من با همسنهای خودم هم آنچنان حرفی ندارم، پس طبیعی بود که به سکوت خودم ادامه بدهم و سعی کنم به گذر زمان فکر نکنم بلکه این مراسم لعنتی تمام شود. عروس و داماد وارد سالن شدن و میز به میز احوالپرسی میکردند. دوربینهایی که آنها را تعقیب میکرد، شرایط را برای من هم سختتر میکرد. نمیتوانستم به هر جا که دلم میخواست نگاه کنم، نمیتوانستم به گچبریها آزادانه نگاه کنم. جای تکتک ترکها را میدانستم، در ذهنم کل ساختمان را با تمام جزییات میتوانستم تجسم کنم، ولی باز هم اینکه نمیتوانستم به سقف نگاه کنم اعصابم را خرد میکرد. بالاخره حضرات به میز ما رسیدند. لبخند زورکیام را روی لب جا دادم و به آن دو نگاه کردم، نه که برایشان خوشحال نبودم، نه، ولی چند ساعت بیکاری و نشستن امانم را بریده بود. از میز ما هم گذشتند. خواهرم را دیدم که از سالن خارج میشد.
دیشب خواب دیده بودم که در مراسم ختم خواهرم هستم. خودکشی کرده بود. همیشه به این فکر میکردم که اگر یکی از عزیزانم بمیرند چه واکنشی خواهم داشت؟ چه فکری خواهم کرد؟ در خواب چنین شرایطی مهیا شده بود، ولی من حس خاصی نداشتم؛ ناراحت بودم ولی واکنشی نداشتم، مثل یک مسئلهی روزمره با آن برخورد میکردم. صبح که بیدار شده بودم این مسأله برایم عجیب بود. از خودم انتظار واکنش شدید نداشتم، ولی واکنشی که داده بودم هم فکر نمیکنم منصفانه بود، به هر حال خواهرم بود.
به دنبال خواهرم بیرون رفتم. عجیب بود: به خواب خودم اطمینان کرده بودم. البته نمیخواهم منکر شوم که میل باطنی خودم به خروج از مجلس بیتاثیر بوده، ولی بخش عمدهی علت حرکتم خوابی بود که دیده بودم. پرسیدم: «کجا میری؟» نگاهی به من انداخت و گفت: «کجا رو دارم برم؟ خونه.» گفتم من هم همراهش میروم. از خواب دیشبم ترسیده بودم؛ یعنی آن هم یک خواب بود مثل بقیهی خوابها. چرا باید اینقدر برایش ارزش قائل میشدم؟ خودم هم نمیدانم.
به هر حال اندکی کنار هم راه رفتیم و بعد تاکسی گرفتیم. برای من همیشه سخت بوده که حرف بزنم. آن موقع علاوه بر این علت همیشگی ترسیده هم بودم. زیاد حرف نزدیم، فقط کمی در مورد مسیر منتهی به خانه.
به خانه که رسیدیم، در آغوشش گرفتم و گفتم همه چیز درست میشود و نیاز نیست که نگران چیزی باشد، همه چیز حل میشود. من آدم احساسیای نبودم، شاید دومین باری بود که خواهرم را در آغوش میگرفتم، چرا اینطور شده بودم؟ هنوز هم نمیدانم. سرش را تکان داد و رفت. من هم آرام به اتاق خودم رفتم تا لباسم را عوض کنم. لباسم را که عوض کردم، توجهم به یک تکه نان فرانسوی که روی میز بود جلب شد. برداشتم و شروع به خوردن کردم. از بچگی خیالباف بودم، شاید برای اینکه باید برای تنهاییهای خودم سرگرمی پیدا میکردم. بچه که بودم تقریباً همیشه تنها بودم. به هر حال خیالبافی همیشه سرگرمی خوبی برایم بوده و هست. آن موقع هم دست از سرم بر نداشته بود. یادم نیست راجع به چه خیالبافی میکردم؛ هیچ وقت یادم نمیماند.
نمیدانم چه مدت خیالبافی کردم. نیم ساعت؟ یک ساعت؟ چه فرقی میکند؟ صدای پا شنیدم. صدای پای خواهرم نبود: هیچوقت در خانه راه نمیرفت، همیشه یک گوشه مینشست و چه میدانم، کتاب میخواند یا با موبایلش ور میرفت. مادرم بود. همیشه وقتی میخواست وارد خانه شود صاحبخانه را صدا میکرد تا بیاید و اتاقها را نگاه کند که مبادا دزدی در خانه باشد. به اتاق من رسیدند، مطابق عادت همیشه پشت در قایم شدم و همزمان با باز شدن در جلو پریدم: «پخ» همیشه میترسید. این بار هم فرقی نداشت، ترسید. شاید یک لیچار هم زیر لب بار من کرد: «پس تو کی میخوای بزرگ شی؟» جوابش را ندادم، هیچ وقت نمیدادم. مادرم سراغ خواهرم را گرفت،گفتم نمیدانم. میدانستم که احتمالاً توی اتاقش نشسته ولی نگفتم، معمولاً زیاد حرف نمیزنم، دقیقاً همانقدری که پرسیده شده را پاسخ میدهم، حتی اگر بدانم جواب بهتری دارم که حتماً اتفاق بهتری را رقم میزند. حس کردم مادرم از چیزی عصبانیست. حدسم درست بود، با صدای بلند خواهرم را صدا زد. عصبانیت از چهرهاش میبارید. هر وقت میبینم که کسی داد میزند یا چه میدانم، پرخاشگری میکند ناراحت میشوم، خیلی ناراحت. این بار هم فرقی نداشت، ناراحت شدم، من مخاطب عصبانیت مادرم نبودم ولی ناراحت شدم.
خواهرم جوابی نداد. مادرم دوباره صدایش کرد. ترس برم داشته بود، نمیدانم بهخاطر صدای بلند مادرم بود یا خوابی که دیده بودم، فقط میدانم ترسیده بودم. مادرم به سمت اتاقش حرکت کرد، به دنبالش راه افتادم. نمیدانستم چه کار میکنم. حس میکردم هیچ وقت دوباره لبخند خواهرم را نخواهم دید، به طور دقیقتر، میدانستم که دیگر او را زنده نخواهم دید. مادرم به دنبالش میگشت تا سرزنشش کند، اما من نه. میدانستم دیگر هیچوقت جواب نخواهد داد. مادرم هنوز عصبانی بود و داد میزد. مادرم دنبال خواهرم میگشت. میگفت اگر پیدایش کند جگرش را کف دستش میگذارد. من دیگر انتظار زنده دیدنش را نداشتم،دنبال جسدش میگشتم.
وارد اتاق خواب خواهرم شدیم. مادرم صدا زد و چند ثانیه نگاه کرد. وقتی مطمئن شد که خواهرم آنجا نیست رفت. پنجرهی اتاق باز بود. فکر کردم شاید پشت پنجره بتوانم خواهرم را ببینم. پرده را کنار زدم و سرم را از پنجره بیرون کردم. گفته بودم خانهمان طبقه اول بود؟ خانهمان طبقه اول بود. دختر کوچکی نشسته بود و به دیوار زیر پنجره تکیه داده بود. وقتی سرم را از پنجره بیرون بردم سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد. از سر و وضعش مشخص بود فقیر است. چند ثانیه نگاهش کردم و بعد تکه نانی که دستم بود را دستش دادم. دوباره چند ثانیه همدیگر را نگاه کردیم، وقتی شروع کرد به خوردن نان، من هم مشغلهی خودم را بازیافتم و پنجره را بستم.
سعی میکردم هیچ جای اتاق را نگشته باقی نگذارم، میدانستم جسم بیجان خواهرم جایی همین نزدیکی افتاده. جسمی که نمیدانم برای چه نعمت زندگی را از خودش گرفت. هنوز جسدش را ندیده بودم، واقعاً ممکن بود زنده باشد اما من به مرگش باور داشتم، همانطور که پیامبران به خدایی که عرضه میکردند باور داشتند. همه جای اتاق را گشتم و بیرون رفتم.
همهی اتاقها را میگشتم، حتی یک بار دیگر به اتاق خودم سر زدم که مبادا آنجا بوده و من او را ندیدهام. مادرم هم پا به پای من میگشت. کسی چه میداند؟ شاید فکر میکرد من هم مثل او دنبال خواهرم میگردم تا سرزنشش کنم. همزمان با هم به حمام رسیدیم. من در را باز کردم و داخل شدم. پردهی خیس وان کشیده شده بود. پاهایم سست شدند. مادرم هم وارد شده بود و همان چیزی را دیده بود که من دیده بودم. خواهرم را بالاخره پیدا کرده بود و غر زدنش شدت گرفته بود. در پاهایم جانی برای حرکت باقی نمانده بود. زبانم هم تعریفی نداشت و بند آمده بود. خشکم زده بود. دیگر شکی نداشتم. من هم تقصیرکار بودم؟ میتوانستم جلوی این اتفاق را بگیرم و نگرفتم، یا سرنوشتی بود که به هر حال برای خواهرم رقم میخورد؟
مادرم هنوز عصبانی بود، عصبانی بودنش مرا ناراحت میکرد، هنوز هم وقتی کسی را عصبانی میبینم ناراحت میشوم. بیاختیار به سمت وان حرکت کردم. مادرم به من توجهی نداشت و به غر زدنش ادامه میداد. من خیلی زود فهمیده بودم، ولی آیا هنوز معلوم نبود چه اتفاقی افتاده؟ شاید مادرم هم فهمیده بود ولی نمیخواسته باور کند یا چه میدانم، میخواسته مرا دور کند یا شاید هم هنوز متوجه بلایی که نازل شده بود نبود. به پردهی وان رسیدم. دستم کمی لرزید، ولی بعد پرده را با قدرت کشیدم، گمان کنم چند تا از گوشوارههای پرده هم از نرده جدا شدند.
وان از آب پر بود. مقداری خون در میان آب شناور بود. انگار کسی با خون روی آب به لاتین عدد ۷۳ را نوشته بود، یا نمیدانم شاید هم عدد دیگری بود، آنقدر شوکزده بودم که یادم نماند. به هر حال معلوم بود خیلی از واقعه نمیگذرد، چند ثانیه بعد دیگر اثری از عدد باقی نمانده بود. من محو تماشای خون روی آب و لغزش سحرکنندهاش شده بودم، نمیدانم آن چند لحظه را چند ساعت داشتم نگاه میکردم. در حاشیهی دیدم چیزی حرکت کرد. سرم را برگرداندم و خواهرم را دیدم، ولی فقط سرش را. سر خواهرم از بدنش جدا شده بود و حالا مثل یک توپ از ناکجاآباد غلت خورده بود. مادرم بعد از اینکه من پرده را کشیدم چند لحظه طول کشید تا بفهمد چه اتفاقی افتاده و دست از غر زدن بکشد.
از اینجا به بعد تا مدتی چیزی از اتفاقاتی که میآفتاد یادم نمانده. یادم است که تصمیم گرفتیم آن خانه را برای همیشه ترک کنیم. نمیدانم چهطور شب را به صبح رساندم. صبح که بیدار شدم از مرگ خواهرم ناراحت نبودم، سعی میکردم ناراحت باشم ولی نمیتوانستم نارحت باشم، نه اینکه خواهرم به من بدی کرده بود، ابدا، بیشتر شبیه به قوهای بود در درون من، که مرا به خودخواهی وا میداشت. از خانه بیرون رفتم تا قدم بزنم. شاد نبودم اما روی پلهها میجهیدم. صدای همسایهمان را شنیدم، پیرمردی سیاه پوست بود که همیشه بلوز میخواند، آن روز هم فرقی نداشت. از صدایش خوشم میآمد. وقتی صدایش را شنیدم آن حس ناراحتی ذهنی هم در وجودم از بین رفت. به این فکر میکردم چقدر زیبا میخواند و چه زندگی زیبایی دارم.
دم در که رسیدم، دو تا از دوستانم را دیدم. پای پله نشسته بودند و به چند تکیه کاغذ نگاه میکردند. فکر کردم با من کار دارند، ولی همسایهمان را صدا زدند، همان پیرمرد سیاهی که ذکرش را گفتم. قبلاً آن پیرمرد را نمیشناختند، همین کنجکاویام را برانگیخت تا بفهمم چرا آنجا آمده بودند. همان جا صبر کردم و برگههایشان را نگاه کردم. برگهها به خانهی ما مربوط بودند. هیچ وقت حوصلهی دردسر را نداشتم، شاید برخی از به چالش کشیده شدنشان با دردسرها لذت ببرند، ولی من حتی شبیه آن آدمها هم نیستم. آن لحظه خودم را در اعماق دردسری بزرگ حس کردم. پیرمرد هنوز نرسیده بود. در میان حرفهای آن دو متوجه شدم که هدفشان بزخری خانه است. گفته بودم که تصمیم گرفته بودیم خانه را رها کنیم؟به خودم که آمدم متوجه شدم با آن دو گلاویز شدهام. وقتی پیرمرد رسیده بود آن دو روی جدول پیادهروی روبروی خانه نشسته بودند و من جلوشان رژه میرفتم. عصبانی بودم؛ هنوز هم که هنوز است آنقدر که آن روز بودم عصبانی نشدهام. یادم نیست چه میگفتم، بد و بیراه میگفتم، سرزنششان میکردم، نمیدانم، از اینجور چیزها دیگر. مردم مگر چه میگویند؟ گفتم که، من توی خیابان راه میرفتم و حرف میزدم، مهلت جواب هم نمیدادم. فکر میکنم قرار بود سنگفرش پیادهرو را عوض کنند. چند تکه موزاییک سفالی مربعشکل کنار خیابان بودند. یکی از آنها را برداشتم. مثل اینکه یک اتوبوس هم آن موقع داشت کنار خیابان حرکت میکرد. وقتی خم شدم با صدای بوق اتوبوس متوجه حضورش شدم. حتی فرصت نکردم برگردم و نگاه کنم. باد ناشی از حرکت اتوبوس را روی بدنم حس کردم. تعادلم را برای چند لحظه از دست دادم. برگشتم و پشت سرم، اتوبوس را نگاه کردم. سنگ را نگاه کردم. میخواستم خودم را از دست سنگ و دوستم، با هم خلاص کنم. چند لحظه گذشت، ولی من این کار را نکرده بودم. نگاهی به سنگ انداختم، نمیدانم چرا، سنگ را به سمت جای قبلیاش پرت کردم، شکست. هیچ وقت ندیده بودم که بترسد، اما این بار ترس را در چشمهایش میدیدم. گفتم دیگر نمیخواهم سمت خانهمان ببینمش و اگر این اتفاق بیفتد ممکن است اتفاقات کمی متفاوتتر از این بار پیش برود. بعد از آن دیگر هیچ وقت آن دو را ندیدم، به جز یک بار که یکی از آنها را بر حسب اتفاق در خیابان دیدم و بیتفاوت از کنار هم گذشتیم.
بعد از آنکه این غائله به اتمام رسید، مادرم آمد و پرسید که به کلانتری میروم یا نه. قبول کردم. پلیسها میگفتند احتمالاً قتل بوده، با اینکه خواب من حکایت از خودکشی میکرد ولی چیزی که دیده بودیم را نمیشد خودکشی به حساب آورد. خلاصه تا چند هفته ما به پلیسها سر میزدیم و آنها به ما، بعد از آن دیگر نه خبری از آنها شد و نه خبری از ما. کسی چه میداند؟ شاید پروندهی خواهرم همین الان روی یکی از میزهای آگاهی باز افتاده باشد و کنار آن افسری از فرط کار روی میز خوابش برده باشد.
---------------
سلام.
امیدوارم از اینکه تا اینجا خوندید راضی باشید و مثل همیشه از کوچکترین نظراتتون به شدت استقبال میکنم.
اگه منبع خوبی برای تمرین داستاننویسی دارید خیلی خوشحال میشم که بهم معرفیش کنید.
باز هم مرسی ازتون.