آرما
آرما
خواندن ۶ دقیقه·۷ سال پیش

ضجه‌های مادرت

مردی با روپوش سفید وارد اتاق می‌شود؛ می‌شناسی‌اش.پدرت بلند می‌شود و یک پاکت به دکتر تحویل می‌دهد. مادرت هراسان است؛ پدرت هم، ولی پدرت خودش را مسلط نشان می‌دهد؛ مرد است به هر حال. چهره‌ی تو اما، خود خدا هم نمی‌تواند بگوید چه حالی دارد، خودت هم نمی‌دانی. مرددی. نمی‌دانی به چه باید فکر کنی، نگاهت را به پاکت دوخته‌ای.

دکتر روی صندلی‌اش می‌نشیند و پاکت را باز می‌کند. حالا هر سه‌تان به چشمانش چشم دوخته‌اید. سعی می‌کنید از روی نگاهش چیزی بفهمید. نه، به این سادگی‌ها نیست. بالاخره دهان باز می‌کند. حرف‌هایش چنگی به دل نمی‌زنند. یاوه می‌بافد. مادرت طاقت نمی‌آورد. می‌گوید: «آخرش چه؟ درمان می‌شود؟» اتاق در سکوت هولناکی خفه می‌شود. صدای چند نفر از بیرون اتاق می‌آید. صدایی از حنجره‌ی دکتر بیرون نمی‌آید. عینکش را از روی چشمانش برمی‌دارد. نتیجه را می‌دانی. گوش‌هایت را برای شنیدن ضجه‌ی مادرت آماده می‌کنی. چیز دیگری برایت مهم نیست. فقط می‌خواهی رفتار منطقی‌ای از خودت نشان بدهی. خودت هم نمی‌دانی چرا. حنجره‌ی خاموش بالاخره روشن می‌شود و می‌گوید: «می‌توانیم روند بیماری را کند کنیم اما...» انگار دکتر هم منتظر ضجه‌های مادرت است.

صدایی نمی‌آید. باز هم همان سکوت. ولی حالا همه چیز عوض شده. حالا تو هم شده‌ای از آن آدم‌هایی که تک‌تک لحظات زندگی‌شان را برای هدف والایی مصرف می‌کنند. این سکوت یک فرق دیگر هم می‌کند. انتظار قبلی را داشتی، اما این یکی را... چشمان دکتر دنبال یک راه فرار می‌گردند. فرار از چشمان مادرت، فرار از صورت زرد پدرت. فرار از سرنوشت تو. تا الان به چند نفر این حرف را زده؟ حرفی که از تنها «دوستت دارم»ی که تا الان گفتی هم مهم‌تر است. تو مادرت را نمی‌بینی؛ پدرت را هم. فقط دکتر، که آن را هم چشمانت نمی‌خواهند ببینند.

پدرت از جایش بلند می‌شود و تشکر خشک و خالی‌ای از دکتر می‌کند. خطاب به تو و مادرت می‌گوید برویم. بلند می‌شوی. وقتی برگردی چهره‌ی مادرت را می‌بینی. چیزی که نمی‌دانی الان چگونه باید با آن کنار بیایی. بالاخره برمی‌گردی. چشمان مادرت فرق کرده‌اند. دیگر آن چشمان هراسان نیستند؛ چهره‌اش اما این‌طور نیست. متوجه جنگی که مادرت در برابر خودش آن را شروع کرده هستی. از اتاق بیرون می‌روی.

تا خانه هیچ‌کس حرف نمی‌زند. پدرت حتی برنگشت کسی را که در میانه راه بخاطر رانندگی‌ پدرت دشنام می‌داد را ببیند. شاید حتی نفهمید که چنین کسی وجود دارد. تمام طول راه را در برابر گذشته‌ات قرار گرفتی. در برابر «دوستت دارم»ی که گفتی، ذوق و شوقی که به پدرت گفتی چرخ‌های کمکی دوچرخه را بردارد، ترسی که بعد از سوار شدن داشتی، مادرت که چطور بعد از سه شبانه‌روز نخوابیدن به‌خاطر تب‌ولرزت کارش به بیمارستان کشید. خاطره‌هایی را به ذهن آوردی که شاید اصلا وجود نداشتند.

با خودت فکر می‌کنی که کاش می‌دانستم به چه فکر می‌کنند. پدر و مادرت را می‌گویم. همچنان هم بر قرار ناگفته‌ای که در مطب دکتر گذاشته شد پایبند مانده‌اند و کلمه‌ای بر لب نمی‌آورند. دلت چندان رضا نیست، می‌دانی که اگر بمانی پدر و مادرت آرام‌تر می‌شوند، اما به اتاقت می‌روی.

روی میزت عکس جوانی هم‌سن‌وسال خودت می‌بینی. چه آینده‌ها که برای خودتان نساخته بودید. آینده‌ای که دیگر چیزی از آن باقی نمانده. لحظه‌ای به این فکر می‌کنی که چه‌قدر به تو فکر می‌کند، چه‌قدر فکر خواهد کرد. از این فکر منصرف می‌شوی. پنجره‌ی اتاق را باز می‌کنی. بلند، تنها کلمه‌ای که به ذهنت می‌رسد. صدای پارس یک سگ و خنده‌ی چند کودک وارد اتاق می‌شود. اتاق زنده می‌شود، اما تو... در اتاقت باز می‌شود.

پدرت در چارچوب در ایستاده و به تو نگاه می‌کند. انگار حرفی دارد. چند بار خودش را آماده می‌کند تا چیزی بگوید. ولی قراری که در مطب دکتر گذاشته شد جلویش را می‌گیرد. آرام به سمتش حرکت می‌کنی. خودت را در آغوشش رها می‌کنی. پدرت گریه می‌کند. اولین بار است که گریه کردنش را می‌بینی. نه، چند سال پیش هم بخاطر سنگ کلیه‌اش اشک می‌ریخت. برایت فرقی نمی‌کند. شانه‌های پدرت خیس می‌شوند. صدای هق‌هق‌ات بلند می‌شود.

صدای زنگ تلفن را می‌شنوی. تلفنت را جواب می‌دهی. هیچ‌کس سلام نمی‌کند. جوان پشت تلفن با همان هراسی که چند ساعت پیش در چشمان مادرت بود می‌پرسد: «دکتر چه گفت؟» هیچ‌کس جواب نمی‌دهد.

«خوب می‌شی دیگه. نه؟»

چند ثانیه سکوت.

«اذیتم نکن، جدی حالم داره بد می‌شه.»

باز هم اشک از چشمانت سرازیر می‌شود.

«مگه با تو نیستم؟ چرا جوابم رو نمی‌دی؟»

دیگر نمی‌خواهی بشنوی. تلفن را قطع می‌کنی و روی تختت دراز می‌کشی.

زنگ خانه به صدا در می‌آید. دوباره همان صدا. به پذیرایی می‌روی تا این صدا را خفه کنی. جوانی از در وارد می‌شود. انگار کسی به او گفته که چه قراری در مطب گذاشته‌اید. به اتاقت می‌روی. چند ثانیه بعد او هم آرام آرام به سمت اتاقت می‌آید. روی صندلی نشسته‌ای و گریه می‌کنی. آن‌قدر از چارچوب در داخل نمی‌آید و از همان‌جا نگاهت می‌کند.

سرت را از روی دست‌هایت برمی‌داری. مثل این که میان گریه خوابت برده. جوان هنوز همان‌جا ایستاده. لحظه‌ای نگاهش می‌کنی. به چه فکر می‌کند؟ توجه چندانی به او نمی‌کنی و از اتاق خارج می‌شوی. مادر و پدرت تلویزیون نگاه می‌کنند. شاید به دنبال ذره‌ای امید در آن تلویزیون خاموش می‌گردند. چه‌قدر خوشحال بودی وقتی آن تلویزیون را خریده بودند. لیوان آبت را پر می‌کنی. همان‌جا روی میز می‌گذاری و به اتاق برمی‌گردی. روی صندلی‌ات می‌نشینی. جوان هنوز همان‌جا مات و مبهوت ایستاده. بلند می‌شوی. در آغوشش می‌گیری و گریه می‌کنی. خالی نمی‌شوی. اگر باقیمانده‌ی عمرت را هم به گریه بگذرانی خالی نمی‌شوی.

از خواب می‌پری. صدای پارس همان سگ است. پنجره را باز می‌کنی، بلند. به این فکر می‌کنی که می‌خواهی با باقیمانده‌ی عمرت چه کار کنی، کوتاه. در تضاد بین این دو می‌مانی. صندلی‌ات را کنار پنجره می‌آوری، می‌نشینی و آسمان را نگاه می‌کنی. ماهی نیست، ستاره‌ای هم نیست. چرا، یکی از آن کم‌رنگ‌ها چشمک می‌زند. شاید دارد دعوتت می‌کند.

روی صندلی می‌ایستی، بلند. سرت گیج می‌رود. در اتاق باز می‌شود، مادرت. به هم نگاه می‌کنید. انگار اتفاقات اخیر زیادی برایش بزرگ بوده، دیگر مثل قبل با هر چیز کوچکی گریه نمی‌کند. ضجه نمی‌زند. به هم نگاه می‌کنید. نگاهت را بر می‌گردانی، بلند. باز هم مادرت را نگاه می‌کنی. آخرش که چه؟ مگر خودکشی نکنی چند وقت دیگر قرار است در مراسم خاکسپاری‌ات ضجه بزند. تصمیمت را می‌گیری.

هوا خنک‌تر از چیزی است که تصور می‌کردی. صدای پارس سگ را می‌شنوی. سه طبقه؟ نه پنج طبقه گذشته است. باقی عمرت را به چه فروختی؟ وقتی به زمین برسی، دیگر کسی نمی‌تواند صورتت را تشخیص بدهد. این‌طوری کسی صورت زشت بعد درمانت را نخواهد دید. کسی بدعنقی‌های تو بعد از درمان را نخواهد دید. صدای ضجه‌ی مادرت را می‌شنوی. حیاط زیر پنجره‌ات در اختیار سرایداری بود. احتمالا دیگر هیچ‌وقت از آن‌جا استفاده نخواهند کرد.
پدرت با صدای ضجه‌های مادرت از خواب بیدار شده. حالا چراغ‌ اتاقت روشن است.
بقیه درباره‌ی تو چه فکری خوهند کرد؟ که ضعیف بودی؟ ضعیف بودی که نخواستی از باقیمانده‌ی عمرت استفاده کنی؟ خودت چه؟ خودت چه فکر می‌کنی؟


-----------------------------------------------------------------------


نوشتن دوم شخص رو اولین و آخرین بار توی کتاب Edouard Leve دیدم. کتاب Suicide. پاراگراف‌های آخر متن شاید فقط کپی ناشیانه‌ای از این کتاب باشند. اصل کتاب رو می‌تونید از این طریق دانلود کنید. صاحب اثر فکر می‌کنم قبل از این‌ که کتاب چاپ شده‌ش رو ببینه به علت خودکشی از دنیا می‌ره.


امیدوارم که متن براتون جالب بوده باشه و سعی کنید حتی اگه نظری بعد از خوندن نداشتید فکر کنید و بهم نظر بدید. راجع‌به سبک نگارش، غلط‌های املایی و نگارشی، مفهوم و هر چیز دیگه‌ای که به ذهنتون می‌رسه.

ممنونم ازتون که متن رو خوندید.

آرمان بابایی، بامداد ۲۵م دی‌ماه ۱۳۹۶

دوم‌شخصخودکشیادوارد لوه
کودک چند ساله
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید