دیشب اولین شبی بود که میدونستم حتی اگر منتظر هم بمونم و حتی اگر اون بیاد، باز نباید باهم حرف بزنیم. این اولین روز یه کم اذیت شدم ولی اینقدر خسته بودم که فرصت زیادی برای پر و بال دادن به دلتنگی نداشتم. گوشیم طبق معمول خیلی شارژ نداشت و برای همین میدونستم که نمیتونم کل مدیاهایی که از معضوق دارم رو بازبینی کنم. چندتا از وویسهایی که روز آخر فرستاده بود و نشنیده بودم رو توی سسکوت و آرامش و تاریکی اتاقم، که توی دورافتاده و پرت ترین جای ساختمون خونۀ پدربزرگه شنیدم و دلم یه کم از دست خودم گرفت. که یهو چقدر بی منطق و جدی و غیرقابل نفوذ شده بودم و یه جوری روی مواضع و تصمیماتم پافشاری کرده بودم که طفلکی غلاف کرده بود و سپر انداخته بود. توی یکی از وویس ها به سختی بغضش رو قورت داد. نمیدونم چرا ولی دلم خواست بغلش می کردم و میگفتم که تقصیر تو نیست. این گاوگیجه های سن من و این سرد شدن یهویی توی رابطه اصلا غیرطبیعی نیست. موقعیت الانمون به معنی این نیست که دیگه نمیتونیم با هم ادامه بدیم. و تصمیم جدایی سی روزه مون بخاطر اون روز نیست. بلکه یه فرصتیه برای جفتمون تا چندماه گذشته رو ارزیابی کنیم و ببینیم این رابطه می صرفه که بیشتر براش هزینه کنیم و ادامهش بدیم یا بهتره تمومش کنیم.
اون روز حسابی داغ کرده بود. اینو خیلی راحت میشد فهمید. میتونستم میل جنسی فعال شدهاش رو که کم کم داشت کنترلش از دستش در می رفت رو ببینم. عجیب هم نبود. پسر مقیدی بود و قبل از اون هرگز به خودش اجازه نداده بود این آتشفشان رو توی بازار آزاد خاموش کنه. حالا کنار کسی قرار گرفته بود که بهش گفته بود میتونه بعنوان همسر بهش فکرکنه و این دید تازه و صمیمیتی که من ایجاد کرده بودم تا بتونه از حس جنسیش حرف بزنه(نمیدونم چرا اینکارو کردم واقعا /:) باعث شده بود بتونم آتیشش رو ببینم. این اولین بار بود که اینقدر جدی با چنین چیزی مواجه می شدم. وقتی حرف می زد و میگفت دلش چی می خواد حس میکردم کم کم من هم دارم روشن میشم. وضعیت عجیبی و غریبی بود. اولین بار بود با این شدت و به این وضوح حس میکردم دلم رابطه جنسی می خواد. خیلی تحریک شده بودم. حرفهایی که زدیم اصلا قابل پیش بینی نبودن. وقتی به خودم اومدم دیدم خدای من! این منم؟
یک آن دنیا به نظرم خیلی حیوان گونه اومد. دیدم کل مسیری که اومدیم و تمام این جابیتهای ایجاد شده قرار بود ما رو برسونن به اینجا. یاد این افتادم که اگر سکس رو از رابطه عاطفی نزدیک بین یه زن و مرد بگیری، چیز زیادی تهش نمی مونه که جای دیگه نشه بهترشو گیر اورد. با اینکه این گزاره رو قبلا پذیرفته بودم ولی انگار بعد اون های شدن و تجربه میل شدید جنسی، تازه بهش ایمان اوردم و یه کم توی ذوقم خورد و سرد شدم.
ولی سوال این بود؟ اگر جای اون مرد دیگه ای بوداین اتفاق نمی افتاد؟ دیر یا زود چرا! آیا وجود این حس چیز بدیه؟ نه لزوما!
ولی این سرد شدن ناگهانی و ترکیدن حباب صورتی ای که توش بودم کمکم کرد یه کم واقعی تر قضیه رو ببینم. از خودم بپرسم جدی جدی می خوای ازدواج کنی؟ آیا به نظرت مفیده که توی رابطه عاطفی باشی؟ می ارزه وقت و انرژی صرف کنی برای این موضوع؟ آیا این رابطه سالم بوده یا اینکه فقط حکم مخدر داشته تا از مشکلاتت فرار کنو به جای حل کردنشون، ignore شون کنی؟
جواب این بود. ازدواج و رابطه برای من لازمه. مدل امن و کم خطریه که بیشترین حال خوب رو به من میده. این آدم هم ارزش بررسی داره. درسته کمی زود حریم هایی بینمون از بین رفت ولی خب مشکل بزرگ حل نشدنی ای به نظر نمیاد و حداقلش اینه که این مرد کسیه که بدن من بهش واکنش نشون میده و بعدا زندگی جنسی کم تنش تر و لذت بخش تری میتونم باهاش داشته باشم.
ولی قبل از اون لازمه یه کاری کنم برای بهبود شرایط زندگیم. روابطم رو با آدمهای اطافم درست کنم. با مامانم آشتی کنم. وضعیت درسم - که نامیزونه - رو سر و سامون بدم و نهایتا اینکه یه لانگ ترم پلن برای استقلال مالی در سالیان آینده بچینم که بتونم زندگی با کیفیت تری داشته باشم. ضمنا باید صبر کنم تا شرایط روحیم استیبل بشه و انموقع با اعتماد به نفس بیشتر و ذهن آماده تر تصمیم بگیرم. طوری که بعدها بتونم بگم طبق آگاهی اون روزم، و استفاده از منابعی که داشتم بهترین، کم هزینه و پرسودترین تصمیم رو گرفتم.
من اون بنده خدا رو توی آب نمک نگه نداشتم. بلکه بهش فرصت دادم کمی دور از این شیدایی به این فکر کنه که زندگی با من رو با تمام خوب و بدی ها و چالشهای احتمالی میتونه بپذیره یانه. حس میکردم زیاد مست و مسحور شده و مدار منطقی مغزش کار نمیکنه.
دلم برای هیجانی که بهم میداد تنگ شده. ولی زندگی که بچه بازی نیست. هست؟
صبر باید کرد. فکر باید کرد. باید مشورت کرد.