30 Days Without You
30 Days Without You
خواندن ۴ دقیقه·۶ سال پیش

صِفر: قرارِ اول و ماجرای جدایی سی روزه

چهارماه پیش بود که برای اولین بار، رو به روی هم نشستیم. تا قبل از اون هرگز همچین موقعیتی رو باهاش تجربه نکرده بودم. همیشه هرجا بودیم، من بودم و اون بود و کلی آدم دیگه. ولی حالا فرق داشت. نشسته بود روی صندلی رو به روم و مستقیم با خودم حرف می زد. دیگه یه عضو نبودم از یه گروه. حالا یه آدم مستقل بودم. یکی که به تنهایی تعریف و معرفی میشه.

یه کافه بود یه جای معروف و شلوغ شهر. خیلی دنج نبود. بزرگ هم نبود. ولی قشنگ بود و خوش‌جا. قیمت‌هاشم هم اِی... بدک نبود. یعنی دفعه قبلی که تنهایی رفته بودم اونجا و وسط ظهر تابستون روی صندلی سفت چوبی کافه پهن شده بودم، وقتی منو رو دیدم برق از کله‌م نپریده بود و نفس راحت کشیده بودم که وسعم می رسه لااقل یه لیوان آب خنک اینجا بخورم. بهش گفته بودم قبلا اونجا رفتم و بدک نیست واسه یه قرار کاری دونفره.

اون کافه یه همچین جایی بود.
اون کافه یه همچین جایی بود.

چندوقت قبل از اون ازم خواسته بود برای نوشتن داستان جدیدش کمکش کنم. گفته بود حین کار میتونم ازش داستان نوشتن یادبگیرم. گفت علت حضور من در جریان ماجرا این نیست که داستان نویس خفنی ام. بلکه علتش اینه که تا حالا داستان زیاد خوندم و اون میتونه برای شروع و پایان قصه‌ش ازم مشورت بگیره. گفته بود قرار بوده دوستش کمکش کنه که اونم یهو خیلی سرش شلوغ شده.

اون روز هنوز همدیگه روز خانمِ فلان و آقای فلان صدا می‌کردیم. ضمیرها هم هنوز سوم شخص بودن. حتی وقتی نگاهمون توی چشمای هم گره می‌خورد می‌دزدیدیمش. اون روز قشنگترین لباسم رو به همراه یه جفت کفش قرمزِ قرمز پوشیده بودم. نمی‌دونم چرا ولی یه کم بیشتر از حد معمول به خودم رسیده بودم و حتی نگران بودم که نکنه بد به نظر بیام. دفترچه و خودکار و یه کتاب توی کیفم داشتم. می‌خواستم کتاب رو بدم بهش که بخونه. خودم سه بار خونده بودمش و فکر میکردم اونم قد من از این کتاب خوشش بیاد.

چهل و پنج دقیقه دیر رسید. حسابی حرصم دراومده بود. به خودم گفتم اگر اومد یه گوشمالی اساسی بهش میدم که بفهمه ملت علافش نیستن. وقتی رسید حسابی نفس نفس می زد. چشماش سرخ بود. گفت قرار امروز تا مرز کنسل شدن پیش رفته ولی به خودش اجازه نداده که نیاد. یادم نیست چی گفت ولی توی اون لحظه قانع شدم و پیش خودم دیر رسیدنشو بخشیدم.

سه ساعت تمام داشتیم با حرارت درمورد طرح داستان و اینکه از کجا شروع بشه و به کجا برسه حرف می‌زدیم. کلی یادداشت رو به رومون بود و همچنان با شدت و حدت غریب یادداشت برمی‌داشتیم. حتی متوجه گذر زمان نشده بودم. اون تاریخ خونده بود، فلسفه خونده بود و بیشتر از موهای سر من کتابِ داستانی. میم که می‌گفتم می‌رفت مکزیک و برمی‌گشت.هیجان زده شده بودم و کلی ذوق داشتم برای اینکه بالاخره ته این قصه چی میشه.

اون روز یک ساعت هم با هم قدم زدیم. وقتی حرف می زد واقعا زبونم بسته می‌شد. می‌دونستم اگر حرفبزنم فرصت شنیدن حرفهای اونو از دست میدم. چقدر دنیاش به دنیای من نزدیک بود. برخلاف ظاهرش. که زمین تا آسمون با تیپ مکش مرگ منِ من فرق داشت و انگار از دوتا سیارۀ متفاوت بودیم. جدی، غیرقابل نفوذ، سرد و رسمی بود. ولی از همون سالهای نوجوونی وقتی از دور می‌دیدمش پیش خودم به خفن بودن و جذاب بودنش اعتراف می کردم. اما خُب تفاوتمون - حداقل در ظاهر - اینقدری زیاد بود که حتی یک درصد هم احتمال ندم بینمون چیزی به وجود بیاد . یعنی من اصلا توی دایرۀ دخترایی که اون ممکن بود بهشون فکر کنه نمی اومدم.

اون روز یه کتاب بهم هدیه داد و گفت برای اینکه همکاری مون رسمی بشه فکرکرده خوبه یه هدیه بهم بده. اولشم امضا کرد و برام آرزوی خوشبختی کرد.

اون روز به محض رسیدن به خونه نوتیف ایمیل اومد. باز کردم دیدم از طرف اونه. شوک شدم. خیلی پسرخاله‌وار و با یه ادبیات تودل برو و درحالی که منو با اسم کوچیکم صدا کرده بود ازم بابت روزی خوبی که کنارم گذرونده تشکر کرد و بابت پرحرفیش ازم عذرخواهی کرده بود.

گفتگو حول داستان ادامه داشت. فرصتی پیش می اومد ازش سراغ میگرفتم که داره چیکار میکنه. بحث های متفرقه هم حین بحث راجع به داستان پیش می اومد.

گذشت تا رسیدیم به یه روزی که بهم گفت: حواست هست؟ من و تو جدی جدی دوست‌دختر دوست‌پسریم! تو رو نمی‌دونم ولی من حسابی دلبسته‌ت شدم. خلاف تمام استانداردهام.

راست می‌گفت. بودیم. یه رابطه عاطفی شکل گرفته بود. نگارش داستانش رو موقتاً متوقف کرده بود تا بتونه بیشتر مطالعه کنه. ولی رابطۀ ما هنوز ادامه داشت.

باز هم همدیگه رو دیدیم. خیلی زود ازم درخواست ازدواج کرد. خیلی زود اجازه خواست برای اینکه بیاد خواستگاری. خیلی زود همه چیز پیش رفت.

ولی یه جایی اون وسطهای رابطه حس کردم داریم اشتباه میزنیم و این رهی که د پیش گرفتیم به ترکستان میره. من حال روحی بدی داشتم و اصلا آمادۀ ازدواج نبودم. پدر و مادرم تازه جدا شده بودن و هنوز نتونسته بودم با تغییر محل زندگی و تغییر شرایطم کنار بیام. آسیبهای روحی اون مدت هنوز ترمیم نشده بودن. و مهم تر از همه اینکه اطمینان نداشتم این همون دِ وان باشه.

سی روز از هم فاصله گرفتیم تا فکر کنیم. به راهی که اومدیم، جایی که هستیم و جایی که ممکنه بهش برسیم. این بریک آپ سی روزه رو برای خودم لازم می‌دونستم. حتی واجب!

می‌خوام تمام این سی روز تداعی‌هامو اینجا بنویسم. و نهایتاً درمورد چطوری ادامه دادن رابطه تصمیم بگیرم.



سی روزرابطهنویسندگیبریک آپ موقتدلنوشته
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید