glasses/عینک?
glasses/عینک?
خواندن ۶ دقیقه·۷ ماه پیش

معرفی کتاب ( هر دو در نهایت میمیرند . they both die at the end )

و باز هم قابلیت خرید نسخه اینترنتی هست ، ولی کاغدیش یه چیز دیگس
و باز هم قابلیت خرید نسخه اینترنتی هست ، ولی کاغدیش یه چیز دیگس

کتاب شاهکار " هر دو در نهایت میمیرند " ( they both die at the end ) نوشته آدام سیلورا ، نویسنده جوان و با استعداد آمریکایی که قبل از نویسندگی ، کتاب فروش بوده و کمی بعد ، به نقد کتاب پرداخت ، چندین سال است که از پرفروش ترین های نیویورک تایمز است !
این کتاب داستانی الهام بخش ، بسیار متفاوت ، خاص و خارق العاده است ، داستانی پر از شجاعت ها ، امید ها و ناامیدی ها ، شادی ها ، ناراحتی ها ، تجربه های خاص ، هیجان ها و...
به طور کلی مفهوم اصلی که ابن کتاب به آن اشاره دارد این است که ، بهتر است لحظمان را دریابیم و از هر روزمان بهترین استفاده را ببریم ، به طوری که اگر امروز به ما بگویند میمیری ، چیزی در دلمان نباشد که انجام نداده باشیم و حسرتش را بخوریم و ثد البته از همان روز نیز نهایت استفاده را ببریم ...
حرفی نمیمونه ، بریم سراغ خلاصه ...
_____________________________________________________________________________________________
5 سپتامبر ساعت 12 نصفه شب ، صدای زنگ ترسناک و متاسفانه آشنایی در هزاران جای جهان شنیده میشود و داستان ما در مورد دو تا از این زنگ هاست . سازمانی به نام قاصد مرگ ، چند سال است به راه افتاده که به طرز جادویی ، زمان مرگ افراد را میداند و درست حدس میزند ، این سازمان ، روزانه به تمام افرادی که قرار است در آن روز بمیرند ، راس ساعت 12 شب ، زنگ میزند و به آنها میگوید که از روزتان لذت ببرید و از اینجور حرف ها ، به طور کلی ، دیگر انسان ها توسط فرشتته مرگ ، سوپرایز نمیشوند !
متیو ، پسری هجده ساله ، بشدت هنرمند و خلاق ، اما در عین حال ، بشدت ترسو و ریسک نپذیر است ، او به تازگی در دانشگاه قبول شده و پدرش نیز ، چند ماه قبل ، در کما رفته و در بیمارستان است ، از ساعت 12 است که موبایلش زنگ میخورد ، اما میداند این تماس با بقیه فرق دارد ، همه این صدای زنگ را میشناسند ، اولین تماس آخرین روز زندگی هر کسی که در این سیاره لعنت شده میمیرد ، همین است . در آن طرف ، پسری هفده ساله دارد روزگار دوست پسر جدید دوست دختر سابقش را کتک میزند . روفوس به همراه دوستانش ، از یتیم خانه ای به نام پلوتون ، که چند سال قبل خواهر و مادر و پدرش را در تصادفی از دست داده و حالا ، دارد سعی میکند با کتک زدن کسی ، از خشم خودش بکاهد و ناگهان متوجه صدای زنگ میشود ! کسی که کتک میخورد زنده میماند و کسی که میزند ، میمیرد !
کمی میگذرد ، متیو تصمیم دارد تا از بهترین دوستش خداحافظی کند و به دیدن پدرش هم برود ، اما میترسد ، پس فقط به گشت و گذار در سایت " روز آخری ها " میپردازد ، از طرفی روفوس به دوست دختر سابقش زنگ زده و او را به پلوتون دعوت کرده تا با بقیه دوستانش ، مراسم خطمی داشته باشند ، خطمی که مرده در آن زنده حضور دارد ! اما کتک خورده داستان نیز می‌آید و از قضا به پلیس نیز زنگ زده . روفوس مراسم خطمش را نیمه رها میکند و با دوچرخه اش به سرعت فرار میکند ، ساعت 1 نصفه شب بود ، که روفوس نیز تصمیم میگیرد به سایت کزایی سری بزند ، آنجا اولین ملاقات متیو و روفوس رخ میدهد ، تصور کنید ساعت 1 نصفه شب دو نفر که دارند میمیرند ، در یک خانه ...
متیو آماده میشود و همراه با روفوس بیرون میزنند ، همه چیز میگذرد ، به سرعت !
ساعت ها میگذرند ، به سرعت !
متیو برای اولین بار در زندگیش ، شروع به ریسک کردن میکنند ، هردویشان از تخفیفات و رفاهی که برای افراد روز آخری به وجود آمده استفاده میکنند . به مکان هایی میروند که مخصوص خودشان است ، به جا ها یمورد علاقه یکدیگر میروند ، به کتابخانه میروند و...
تا اینکه تصمیم میگیرند به قبرستانی بروند که مادر متیو در آنجاست ، در این راه خطرات زیادی را میگذارنند ، خطوطی رو این صفحه هستند که یکی پس از دیگری به یکدیگر ملحق میشوند ، این است قدرت سرنوشت است ، وقتی یک خط نوشته میشود ، خطوط دیگر همه با هم برای تحققش ، یکی میشوند ، رویداد ها ، تصادفات ، تصمیمات و... ، همه یکصدا مرگ این دو را فرا میخوانند ، صدایش را میشنوید ؟
وقتی به قبرستان میرسند ، اتفاق ناراحت کننده ای می‌افتد . قبر متیو کنار مادرش کنده شده ، سنگ قبری با نام متیو و تاریخ تولد و مرگش ...
متیو و روفوس به درون قبر میروند ، با یکدیگر صحبت میکنند ، در مورد چیز هایی که به آنها نرسیدند ، در مورد خانه هایی که متیو میخواست ، با معمار شدنش ، بسازد . در مورد همه چیز ... ، ای کاش حتی یک ساعت بیشتر زمان بود برای اینکه نفس بکشند . ای کاش ، ای کاش ، ای کاش ...
بالاخره متیو تصمیم میگیرد دوست خودش را از این مرگش با خبر کند ، دوستی که به تازگی نامزدش را از دست داده و حالا با یک دختر بچه بسیار شیطون و مادر پیرش زندگی میکند و سختی های زیادی را میگذراند ، حالا قرار است پدرخوانده دخترش ، بهترین دوستش و تنها عزیز باقی مانده اش را از دست دهد .
وقتی متوجه میشود ، اولین کاری که میکند رساندن خودش به متیو است ، متیو ، روفوس و لیدیا ( بهترین دوست ) حالا با هم به گشتن ادامه میدهند ، آنها به شرکتی میروند که مسافرت ها را شبیه سازی میکند ، سفری سه نفره به دور دنیا ، در این راه نیز چندین ریسک بزرگ دارند ، چیزهایی که متیو به خواب هم نمیدید .
و دوباره و دوباره ...
زندگی در مرگ جریان دارد ، زندگی جایی شکوفا میشود که زندگی وجود ندارد ...
از این تناقض و پارادوکس متنفرم ...
چرا همیشه هست ؟ چرا همیشه درست است ؟
چرا در کمال احمقانه بودن منطقیست ؟
روفوس و لیدیا و متیو با هم به کلابی میروند که عموما روز آخری ها به آنجا میروند ، میخوانند ، میرقصند و شادانه مرگ خود را با دیگر مردگان تقسیم میکنند . جایی که مردگان میمیرند و زندگی را جشن میگیرند !
ساعت به 9 شب میرسد ...
سه ساعت ، فقط سه ساعت زمان دارند .
پس چرا کمی نخوابند ؟
لیدیا بالاخره از دوست خود جدا میشود ، روفوس و متیو با هم به خانه متیو میروند و آنجا کمی استراحت میکنند ، ناحیه امن آنها اتاق بود ، قرار نبود کسی از آن خارج شود ...
پس چرا وقتی بیدار شدند متیو یادش رفته بود ؟
چرا متیو یادش نبود که گاز نشتی دارد و تعمیرش نکرده ؟
چرا متیو تصمیم گرفت صبحانه را خودش درست کند ؟
چرا روفوس برای خروج از بیمارستان عجله کرد ؟
سرنوشت ...
تا کی قرار است همه برنامه ریزی های انسان را خراب کنی ؟
____________________________________________________________________________________________________
متشکرم از مطالعه شما ...
مخلص همه شما
ابوالفضل صادقی مزیدی

امیدعشقمرگسرنوشتکتاب
وقتشه دیدمون رو چندگانه کنیم ، یه عینک رو کنار بزارید و عینک های دیگه رو امتحان کنید ، من اینجام تا بهتون کمک کنم جهان رو از دید های دیگری ببینید
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید