یک اتوبوس ۳۰۲ کلاسیک بود و یک آسمان صورتی. او روی اتوبوس ایستاده بود و گیتار میزد. من و ابرهای آبی روشن میرقصیدیم. زاغهای روی سیم برق هم، شاد بودند..
این بوم کوچک و آن توصیف کوتاه متعلق به یکی از روزهای تابستان بود. از آن روزهای داغِ بیشرمانه. روزهایی که تا پیش از ظهرش در شرکت میگذشت و بعد از ظهرش به بطالتهای خودخواسته. دلم میخواست بیعار باشم، به قولی "ول باشم" ول بودن ما هم داستانی داشت.
به کوچه و بلوار و چهارراه نمیگذشت؛ ما لابهلای کتب و فیلمها و اشعار پاره پوره ول میگشتیم. همان پاتوقی که دوست درسخوانم بابتش سرزنشم میکرد.
میگفت: حناخانوم، کنکور داریا
شنگول و دهن پرکن جوابش را میدادم که:
- ما گرگهای توبه کردهایم. جنگل بماند برای بچه خرگوشها!
میخندید و با غیض و غلظت میگفت:
- بیربط بود ولی، خب
خودش میدانست استاد چیزهای بیربط منم و من هم میدانستم او نیز شبیه خودم یک دیوانه متظاهر است. هرچه که بعدش میگفت را گوشهایم دیگر نمیشنید. همهاش پر میشد از یکی از آن موزیکهای ملتهب که میخواستم جانم را بدهم و یک دقیقه در کنسرتشان بلند بلند حنجرهام را چاک دهم. موزیک believer از گروه ایمجندراگنز برایم آنقدر هیجان به بار میآورد که انداخته بودمش وسط دسکتاپم، همانجایی که پروفسور با اخم نگاهم میکرد و باری گمان میکردم یکی از اعضای گروهش هستم که اعصابش را خطخطی کردهام.
آنگاه دوستم به حالم تاسفی میخورد و به ادامه کارش مشغول میشد و من هم کار میکردم. سخت و دقیق هم کار میکردم و ذهنم ولی جای دیگری میپلکید. میرفت به شبهای کوتاه چندی پیشش، هنگامی که با دایجان تا صبح فیلمهای ترسناک میدیدیم. نیمههای شب وسط کریخوانی هایش خوابش میبرد و در ادامه من با سندروم پای بیقرارم تا خود صبح به صفحه تلویزیون زل میزدم و به جنهای خانه از بابت عقب نشینیشان وعدههای سر خرمن می دادم. صبح الطلوع دایجان، تمسخرِ خواهرزادهی بی گناهش را از سر می گرفت و من با جدیت میپراندم که:
_ ما گرگ های توبه کردهایم، جنگل بماند برای بچه خرگوش ها!
روزگاریست..توتوخان از آن سر خانه جیغ می کشد و جیغهای وحشیانهاش به تعبیر شکنجهگریهای دیوانهای زنجیریست که من باشم. او هم میداند دیوانهام که حالا و پس از چهار ماه دارم از آن شبها مینویسم. توتوخان را دایی هنگامی که گذاشت و رفت آن سر دنیا، سپرد به منی که کم فاقد اعصاب نبودم. منی که هیچکس باور نمیکند درس بخوانم ولی این روزها میخوانم. فرار از روزها غنیمت است و درس بس فریبنده می شود در عین بیقراری ام.
بروس وین یک جایی از زمان به آلفرد گفت:
you still haven't given up on me?
و آلفرد با آن چشمان آبی اش گفت هرگز.
میدانم که او نیز هرگز از من و رویاهایم دست نمی کشد. از من و رویایم که سر سودای بلندشان از هالیوودی ها گرفته تا ردیف آخر کلاس دبستان می روند. همانجایی که انگار آخر دنیا بود. کسی روی نیمکت زهوار در رفته با خودکار آبی بیک نوشته بود: ما گرگ های توبه کردهایم ولی خرگوش جنگلی عجب توبهمان را میشکند..
-بیهدف و پراکنده.