- چرا همه رفتناشونو میزارن واسه پائیز؟ چرا پائیز هیشکی برنمیگرده؟
و رفت.
این بار خودش، رفت.
پائیز را میگویم؛ شخص شخیص شله قلمکارش را.
سروناز رفته بود شیونی نثار بختش کنه که گفتم:
دِ اخماتو وا کن
حالا انگار آخرالزمون شده. عذر این پائیزم بخواه، زمستونو عاشق خودش کرده بود..
عشق که جرم نیست دخترجان.
خودمونیما سروناز..
ورپریده، نارنجیِ دلش عجب نازک بودا. هُرّی ریخت. اصلا یهو دیدم دنیا شده دریا..
سروناز یادت میاد یه زمانی تنگ هر کدوم از جملههام یه قلب نارنجی میانداختم؟ بلکه دنیا به ما وفا کند. کرد؟ اصلا نمیدونم چی شد دیگه دستم نمیره یه شاخه گل بزارم ته الطاف بشر. حالا پیش خودشون میگن چه بی حیاس. خب تو که میدونی نیستم سروناز، فقط رنگا دلمو بهم میریزن. حالمو بد میکن..
سروناز، دایجان کل پنجشنبههای این سه ماه، دستمو گرفت برد کافهی تاریکش گپی بزنیم و اختلاطی بکنیم. الان یه پا باریستا شدم واسه خودم. لفظ باریستا مال این بچه سوسولاست. تو بگو قهوهچی. قهوه میزنم تلخِ تلخ. از اونایی که ریشَتم قند باشه باز شیرین نمیشه. اون روزای اول دایی برام پلی لیست ویگن میذاشت. میدونست عشق میکنم، ولومو یه جوری میبرد هوا که استخونامم خمار این قرار بی قرار صداش میشدن. داد میزد که همشهریمون بودهها دایجان! صفای دولت فانی..
این آخری ها ولی ترک وطن کردیم و زدیم تو کار موسیقی ملل. دسپرادو میذاشتم و با یه فنجون چای، خمار آنتونیو باندراس میشدم. اون بچه سوسولا خیال میکردن با تکیلا هم نمیشه انقدر مست شد. ولی تو که میدونی هیچ مخدری برام مثل بلاچاو پارتیزانی نمیشه سروناز. انگار دارم با دنیامون خداحافظی میکنم. دنیایی که زیبا نیست و انگل بخت خرابم شده و دایجان وقتی میبینه فازم عوض شده میزنه تو کار رپ فارس.
یه روزی زنگ زدیم به اون یکی دایجانم سروناز. نشسته بود تو یه کتابخونه وسط آمستردام، تنهای تنها. نیششو باز کرد بلکه دلمون نگیره. ولی من از کنج چشمام، هم درد اینو دیدم و هم دل تنگ اونو. درد این دایی کوچیکه انقده زیاد بود که گفتم الانه مخش بترکه. به کوچه علی چپ میزدن یه وقت زخمه سر باز نکنه، من چکار میکردم اون وسط..
به زهرخند و تلخندههای تصنعی سرشو هم آوردن، یه جا گفت گوشاتو بگیر بچه جون و من بیشتر گوش دادم و دیدم پر بی راه نمیگفت مری. مری گفته بود نبین خندههای داییتو، داییت میخنده که تو دلت قرص باشه. منم گفته بودم تو هواشو داشته باش زندایی، منم یه روز میام. گفته بود بیا، ولی با دل قرص بیا..
اون موقع بود که فهمیدم همدردیم سروناز. کاش غم منم قد رفتن پائیز بود.
یه دوست شریفی داشتم اومد نشست پای کاغذ پارههای این سه ماهم. گفت: "داری از فضاهای زهرآلود و چرک می نویسی که اگر هنرمند نبودی ازت برنمیومد. و نمیدونم چقدر طول می کشه از اون فضا بیرون بیای.."
چرک قلمم اوقاتشو تلخ کرده بود سروناز. بیرون اومدنی وجود نداره. مثل پائیز نیست امروز بیاد، فردا بره. اومده که بمونه. به مهمان نوازی تن غمبرک زدهی من شک داری؟
آخرین روز آذرو با نرگس تمومش کردم.
دو دسته نرگس گرفتم واسه مامان و از دور دادم دستش. گفتم: نرگس برای نرگس. خواست ببوستم، یهو خاطرش اومد دخترش از دور قشنگه. از نزدیک شعله میکشیدم اعصابشو سروناز. اینو میدونست ولی کاش میدونست که نباید کبریت بکشه..نباید
ای دل غافل! دخترجان قرار بود اخماتو وا کنی که، نگو باز گله گویی کردم و بی حواس شدم.
شدم؟
سروناز من حواسم سرجاشه. از وقتی کتابای فریدا مکفادن رو میخونم اینطوری شدم. تو این سه ماه پنج تاشو خوندم. نصف شب وقتی شب زده بود به در و دیوار خونه خوندم که بترسم. شب هم زبون تاریکیهای منه دخترجان. ما اهل گریه نیستیم، در عوض رقیبای قدری برای همیم. اون تاریکتر میشه، من تاریکتر میشم..د برو که رفتیم!
سروناز رخت تنتو عوض کن. فردا پس فردا پائیز برمی گرده. گرد و خاکش بره تو جونت دیگه در نمیادا..
من که بچه همین زمستونم. تولدم بهاره ولی یه چند سالیه میگم نکنه ما بچه زمستون بودیم اشتباه تاریخ زدن تو سجلمون؟ آخه هرچی بهمون رسیده سوز و سرما و دل سردی بوده. خودت که شاهدی. ولی من عاشق زمستونای اینجام. بدون برفم سرده. سوزش میره لا پشمِ شیشههای کاپشنت جا خوش میکنه. موندگاره..
خیلی چیزا موندگارن سروناز.
حالا ام بیا اینجا.
وقتشه ما هم بریم، پائیز رفته... .
اندر احوالات سه ماهی که گذشت منهای درس .