رازومیخین: خوشا به حال آنان که چیزی ندارند که محتاج قفل و بند باشند..
پدرم تارک دنیا بود.
دمی خواستار مرگ بود و دمی سخن از مرگ امید میزد.
بریده بود. از دنیا. از آدمهای دنیا و از هرچه که در ضمانت دنیا بود.
نه شمایل بی تابانه مادر چاره میکرد و نه بغض فرو خورده کودک.
مسببین دردش را پیدا نمیکردم...یک بار یقهی روزگار را میگرفتم و باری چنگ به جغرافیا میزدم. حتی گذرم افتاد به نقاط پرت اندیشهام، آنجایی که گمان میکردم خدا مدتیست ترکش کرده است.
لطمات غدار زمانه خراش به روحم زد. جوانیام به تندخویی خو گرفت و من گِرد پرسشی هلاک بودم. پرسشی که خطابه اش نور بود: نوری که در کودکی میان قنوت نمازم استجابتم میکرد.
- چرا بدین گونه پست؟
نه ندایی بود و نه نشانهای. تنها روزهای تاریکی را میدیدم که فردایش از امروزش وخیمتر مینمود. دستانی را که میلرزید و رنگ را پس میزد. به مانند دعایی که در نطفه، زمینگیر میشد. امید مرده بود؟
نگاه به چشمان پدر کردم. نه نور را دیدم و نه هلال خوشبختی را. به گمانم مرده بود.
ولی صدای نفس هایم را هنوز میشنیدم. صدایی که به من گفت باید زنده بمانم. پی لنگری میگشتم که تکه های شکسته زندگی را قلابش کنم. نجاتی که معین شود. دلی که آزاد کند گذشته را.
خوب به یاد دارم که سالها بود شب تولدم سکوت وارانه به پایان میرسید. تولدی که در یاد کسی باقی نمانده بود. تنها خروش اشکهای پدر بود و تبریکی که نمیشنیدمش. تبریکی که جایی میان قرونِ از بین رفته، از بین رفته بود.
هنوز گاهی شرم به پیکرم میدود. به زانو میاندازد مرا و اندکی ناچیزترم میکند..
چرا که شب تولدم پدر نامم را امید گذاشته بود.