پروفسور یه جایی گفت: بعضی وقتا تنها کاری که میتونی بکنی، یه کار اشتباهه.
و چندی پیش ناگهان پی بردم اشتباه کردهام. گرفتار شده بودم. -گرفتار یک اشتباه طولانی-
گفت: پریشانی
گفتم که زنجیرم به آن درد، پنهانی
مرا فحوای کلامی کرد زندانی
و دیدم میرود جانم به آنی و ندانم کی خوردهام بازی به دست مردمانی..
مردمانی بسته چشم و درنده پیمانی
چه آنهایی که بردند اعتمادی را به ارزانی
بودند رفیقانی زمانی..
و پرسم از خودم بعد از هر اتمامی
: هنوز هم همانی؟
کلمهی مقدسی بود. ورای هر باوری، باور داشتم مهم است؛ ارزش دارد. اما کلمهها را میتوان آلوده کرد. و کسی آمد و ریشهی باورم را به نحوست کشید. ایستاده بودم و دست میزدم برای مرگش. و مینوشیدم به سلامتی تاریکی قلبم که شکسته بود. آنقدر بد شکسته بود که به جوهر مرکب سیاه روی تمام کاغذها شلاقش زدم و نابودش کردم.
کلمه رفیق را نابود کردم!