غرض از این دست به خودکار بردن نابهنگام، نوشتن نبود. باید این پودمان را میخواندم. با هستی قرار مدار گذاشته بودیم که تا شب درس بخوانیم و من شبیه همیشهام سرم داغ نکند و تهوع نگیرم وسط تمرکزنماییهای بیهودهام که باز هم امشب سرم داغ کرد. دو صفحه مانده بودم به قالش را کندن، دیدم نمیشود. افسار افسردگی از دستم درآمد و کتاب بسته شد. بسته شد و ثانیههای زمانسنج همچنان زیاد میشدند و میگفتند که درس میخوانم و من نمیخواندم. دلم گرفت از دختر بودنم. از زن بودنم. از گیسِ در امتداد گردنم، از اینجای تاریخ، روی کتاب سر افتادنم که از کتف خمیده تا لپهای متورم شدهام برمیآورد که خواندنت چیست؟ این همه دل دل زدنت چیست؟ ذوق را دست و پا زدنت چیست؟ چونان قصهنویسان هم نیستی و میدانی که روزگار را همزدن تکرار مکررات است دختر. این شیر انبه عرفانیِ پهلوی دستم و شرب ملکوتیاش طعم دهانم را میتواند هم مزهی یک قصهی شیرین بکند اما عهدهدار طعم کرچکِ افتاده به قلب چروکم که نیست. اینبار نیست و دلم میخواهد لای این بارانیِ خردلی توی تنم مچاله شوم. چلوس شدهام، دست خودم و کردارم نیست.
فتوگرافی هالیوودیها و دیالوگهایشان و اسکار توی دست آدری هپبورن را از عمودِ میزم، دو روز پیش به دقت و به نرمی، دانه به دانه کنده بودم، بعد از یک سال که گاه و بیگاه صدای ملامت اهل خانه توی سرم پتک میشد که قباحت دارد! شیاطین به منزل لانه کرده اند، ورکن این جلوهی پتیاره را. و همین یک ساعت پیش، مادر داشت موهایم را گیس میبافت که باز پدر خواست نصیحتم بکند. که چشمش به جمال اتاق روشن شد و جای خالی عکسها..گل از گلش شکفت. "مرحبا که به سمت و سوی تاریکی رفتن عاقبت ندارد بابا جان" در دل نالیدم مرحبا به این بیچارگیام. او که خبر نداشت عکسها را برای چه کندهام و چه جایگزینی برگزیده بودم این روزها من. من باز به اندیشهام آمد که خستهام. از این بگیر و ببندهای درونیام، از چتریهای گستاخم که شرم از تحکیم نگاه خانواده نمیکنند، پا از گلیم دراز کرده، دشنام به روسری روی سرم میکنند. بیچارهها میدانند که تمام ضیافت آن شب را رها کردم از برون و از درون سوختم. تمام شدم و هرکه پرسید میزانی؟ گفتم خستهام. آن موهای سیاه میدانند و چه کنم که شور جوانی دارند. شبیه دل صاحب روسری هنوز دریده و آش و لاش نشدهاند. باید امشب را درس بخوانم. باید برسم به پایتخت نفرتانگیز و از میلادش فریاد بزنم بیهوده نمردنم را. اگر آمدند و وبال جان هم شدیم هم قدمشان بر سر چشمهای خیسم. نیامدند اگر.."نیامدند اگر؟ میشود تنها رفتن؟ من که قرار بود تنها بکنم بروم. هزارسال انتظار کشیدم. یک نفر به من قول داده بود" نیامدند اگر..روح و جانشان سلامت. که جانشان دور از من به سلامت است. ما به امان نیش هایمان زنده نمیمانیم.
گوش هایم که در گیر و دار این پچ پچههاست غلط اضافه میخورند. زیادی حمالی بریدن و دوختن آدمها برای زندگیام را میکنند. صدسال سیاه میخواهم نشنوم حتی صدای شیادانه شادی را از کپهی آرزوهایم. بايستی برود پی یاسر و همین دیروقتها ناخونک زدنش. که این خون تازه جوهر پیشگفتار قصه اس، تو فریب اداشو نخوری که داره هر دفعه عمدا پایین میبره ضریب خطاشو..
و خطای این انسان بودنم هم به پای حیوان بودن این لحظه از زندگیام. بخت هم میآید. مینویسم که بیاید. صبح صد و پنجاه روزِ بعد، وقتی هیزی هجو افکار از ولنگاری تهرانیان جلو زده است..