تعلیق در سینِما به معنای انتظار برای یک اتفاق غیرمنتظره و هولناک بودن است.
زن انتظار میکشید.
در جانش هراسِ بی قراری نشسته بود که بی شباهت به آثار سینمای رازآلود نبود. رنگها طایفهی عقب نشستهی غافله بودند. چیزی وجود داشت که مقتدر مینمود، چیزی بزرگ و ماورایی که رنگها را از بُن بی معنی میکرد.
همان چیزی بود که زن احساسش میکرد؛ با تمام حواس زنانهاش.
جزئیات را نادیده نمیگرفت، کارتهای پستال، تقویمی با نمایش یک تاریخ از بین رفته، روزنامههای محلی. روی یکی از کارت پستالها دیالوگی نوشته شده بود. اوکتاویا بلیک به کین گفته بود:
پایان کار دنیاست، کین
فقط تاریکی برامون مونده..
مداد به انگشتانش چسبیده بود؛ شبیه به ذرات پايانی قهوه که به ته لیوان روی میز چسبیده بودند. صدای ضربان سنگین و تندی در تاریکی اتاق ضرب گرفته بود. انگار که خلأ در دل کوهی با کوبش بر تبلی بزرگ پر شده باشد.
زن میدانست ولی دانستن آبستن تردیدهاست. و ترس! چه محرک متعصبی بود. ملودی محوی در مغزش جریان داشت. تاکیدی بر واژهی stay. "بمان" اما نمیدانست مقصود از ماندن چیست.
در تا نیمه باز بود. آن سوی در ولی چیزی دیده نمیشد.
نور چند قدمی داخل شد .
همه چیز را آن سوی مرزِ در بلعیده بود و حالا اما شرم حضور داشت. تاریکی غلیظ بود. جرئت و دل میخواست شکافتنش.
زن نگریست. انگار چیزی آن سوی در چوبی با زبان نور سخن میگفت و او نمیفهمید.
مرموز و بیصدا مینمود، ولیکن همگان به آن آگاه بودند..
بنظرتان آن سوی در چه چیزی در انتظار بود؟