من سیب شدم. زهر به جانم ریختم.
بلکه یک روز به دستی برسم.
مزهی زهری بچشند.
زهر من مرگ به آغوش نداشت. زهر من گاه به شیطانی خود مؤمن بود.
و فریبی ساتع از سرخی من بحر لبی. لب مستش که به ناپاکی خویش آگاه بود.
زهر به جانش ریختم.
نیش به نیشی که زبانش میزد و زبانش به دو صد زهر ز آتش میسوخت.
و چه زهری جان داشت در سفیدی دل من، که ز سرخی سرش ویران بود.
من همان سم زدهی کنج یه پستو بودم.
ز چشمی به قدح حسرت و حسرت بودم. و نیازم به لب ساقی آن ساغر بود.
بشکن هرچه سبو و دمی از من بشنو:
که منم عاشق آن مست ترین بندهی این ده بودم..
مست اگر میمانی بمان. اما بیا و گاهی ز من مسموم سراغی گیر.
این سیب برای زنده ماندن تا به ابد مسموم است .. .