توی جعبهء لوازم قدیمیم تو یکی از دفترچههای یادداشتم که چرت و پرتهام رو مینویسم به این نوشته برخوردم. این داستان یکی از خوابهامه که اینقدر اون زمان برام تاثیرگذار بود که همون صبح تو مدرسه نوشتمش. این خواب برای زمانیه که حدوداً 15 یا 16 ساله بودم و برای حفظ حقوق نویسنده :) نوشته رو عیناً از متن اصلی بازنویسی میکنم.
دیشب، یه خواب عجیب دیدم؛ خواب دیدم مُردم. خواب دیدم بین یه جمعیت دارم حرکت میکنم. خوب که تونستم دور و برم رو نگاه کنم فهمیدم اینجا دنیا نیست، دنیای ما نیست. بعد از کلی راه رفتن ما رو نگه داشتن. همه گیج شده بودیم. هرکی یه چیزی میگفت. انگار دارن دونه دونه مردم رو جدا میکنن و میفرستن یه جای دیگه. نمیدونم چجوری، ولی فهمیدم ماها رو دارن توی بهشت و جهنم میفرستن. خیلی دوست داشتم برم بهشت؛ اصلاً میترسیدم که برم جهنم. تو دلم گفتم: خداجون نوکرتم، یه جوری کار ما رو راه بنداز که بریم بهشت. یه دفعه اسمم رو صدا زدن. تا به خودم بیام دیدم جلو یکی وایسادم که قدش حداقل چهار برابر من بود. یه نگاه به من کرد، یه نگاه به پروندم؛ گفت: بهت نمیاد! گفتم:چی؟ گفت: برو بهشت.
تا اومدم بخندم دیدم جلوی یه دروازهام؛ یه دروازه که راحت میشد زیرش یه ساختمون سه طبقه ساخت. خیلی قشنگ نبود. معلوم بود میخواستن خوشگلش کنن ولی نتونستن. در دروازه با کلی صدا باز شد. همینطور که باز میشد، یه نور شدیدی میخورد تو صورتم. خوب نمیتونستم ببینم. وقتی دیدم میتونم از لای در برم تو، معطل نکردم و رفتم داخل. در سریع پشت سرم بسته شد. حالا میتونستم اونجا رو ببینم. میدیدم کجام.
من توی یه تالار بزرگ و زیبا و زیبا و زیبا بودم. تمام سقف آینهکاری شده. لوسترهای بزرگ و قشنگ که با فاصله زیادی از یکدیگر و از زمین قرار گرفته بودند. رو تمام دیوارها نقاشیهای زیبا کشیده بودن. نقاشیها اونقدر قشنگ بودند که انگار زندهاند، انگار دریچهای به مکانی دیگه هستند.
یه کم که گذشت فهمیدم تنها نیستم.کسای دیگهای هم اونجا بودن؛ آدمایی که اکثراً دوتا دوتا مشغول قدم زدن و گپ زدن بودن. لباس اونها همگی لباسهایی بلند و از جنس طلا بود ولی لباس من همون لباسهای زیقی خودم بود!
خیلی خوشحال بودم. داشتم برای خودم میگشتم که یادم اومد من قراره برم بهشت ولی اینجا که بهشت نیست. رفتم سراغ یکی که داشت با یه نفر دیگه صحبت میکرد. صداش کردم، جواب نداد. گفتم: اینجا بهشته؟ جواب نداد، انگار اصلاً نه صدام رو میشنید نه من رو میدید. یهو ترس ورم داشت. سریع شروع کردم به اینطرف و اونطرف رفتن. سراغ هرکی که میرفتم نه تنها وجود من رو نمیدید بلکه انگار اونا چیزهایی رو میدیدن که من نمیدیدم. ترسم بیشتر شد. تند تند میدویدم. هراسون میدویدم. دویدم و دویدم تا به آخر تالار رسیدم.
گوشه راست انتهای تالار مردی روی سکو نشسته بود که از نظر اندازه از من بزرگتر بود. چهره معمولی ولی مهربونی داشت. وقتی نگاهش کردم دیدم داره به من نگاه میکنه. اون من رو میدید. رفتم جلو و زانو زدم، با حالت خواهش ازش پرسیدم: اینجا کجاست؟ با لبخند گفت: بهشت. گفتم: ولی اینجا که بهشت نیست. چرا این شکلیه؟ گفت: اینجا بهشته. ولی بهشت تو. گفتم: یعنی چی؟ گفت: تو کارهای خوب زیاد کردی، کارهایی که خدا در عوض اونها قول بهشت به بندههاش داده ولی تو اون کارها رو بدون اینکه بخوای برای رضای خدا باشه انجام دادی. خدا هم در عوض بهت بهشت داد، یه بهشت بدون احساس.
بغض تو گلوم ته نشین شد، ولی نمیتونستم گریه کنم. دیگه داشتم میترکیدم از گریه؛ اومدم داد بزنم که همون لحظه که دهنم رو باز کردم از خواب پریدم.