Ali Rastin
Ali Rastin
خواندن ۷ دقیقه·۴ سال پیش

در ستایش نرسیدن

در زندگی نسبتا آرزوهای زیادی نداشته‌ام. حداقل خودم اینطور فکر می‌کنم. اصلا از یک جایی به بعد دیگر تعریف آرزو برایم تغییر کرد. به طوری که نمی‌توانستم روی خواسته‌های دست یافتنی نام آرزو بگذارم. آرزو تبدیل به چیزهایی بسیار دور از دسترس شد که هیچگاه قرار نبود به آن‌ها برسم. آدم‌ها معمولا اینگونه فکر نمی‌کنند؛ آن‌ها کلی آرزو در سرشان دارند و امیدوارند روزی به آن‌ها دست پیدا کنند. اوایل دبیرستان، همزمان با تسلط واقع‌گرایی (می‌توانید بخوانید ناامیدی یا افسردگی) بر افکار و اعمالم ناخواسته چیزی به نام آرزو از زندگی‌ام حذف شد. دیگر می‌ترسیدم آرزو داشته باشم. چون آدمی بودم که اگر جلوی خود را نمی‌گرفتم به شکل بدی غرق در رویاهایم می‌شدم و این را دوست نداشتم. از آن موقع دیگر هیچوقت رویابافی نکردم. می‌خواستم روی زمین زندگی کنم. در تلاش بودم خود را بپذیرم و با پذیرش خود واقعی‌ام خواسته‌هایم را تنظیم کنم. این را هم با تاسف اضافه کنم که آن وقت‌ها خودی که می‌خواستم آن را بپذیرم موجود بسیار ناتوانی بود. همانطور که گفتم تا سال‌ها چیزی به نام آرزو در زندگی‌ام نبود و تا 20 سالگی سر و کله‌اش پیدا نشد. با اینکه سال‌های زیادی از 18-19 سالگی‌ام نمی‌گذرد اما به یاد ندارم آن سال‌ها موقع فوت کردن شمع کیک تولدم چه چیزی را آرزو می‌کردم. شاید اصلا آرزویی نمی‌کردم. چیزی که طبق تعریف خودم می‌شد نام آرزو را بر آن گذاشت. اگر تعریف فعلی‌ام از آرزو را به کل زندگی‌ام تعمیم دهیم می‌توانم بگویم قبل و بعد از این تعریف همیشه خواسته‌هایی داشته‌ام. منظور از "خواسته" چیزی است که می‌شود برای آن تلاش کرد و به آن رسید. مهم نیست تلاش می‌کردم یا نه. اما در ذهنم رسیدن به آن چیز، شدنی بود. بدیهی است رسیدن، کامیابی، موفقیت و هر چه که بخواهیم اسمش را بگذاریم برای نوع بشر لذتبخش است اما چند ماه پیش نمی‌دانم چه چیزی (کاش می‌دانستم) باعث شد جرقه‌ای در ذهنم بخورد و زیبایی و شکوهی بی‌مانند در احساس "نرسیدن" ببینم. به این فکر کردم که نرسیدن گاهی باعث لمس احساساتی می‌شود که اگر به خواسته یا آرزومان می‌رسیدیم هیچ‌گاه تجربه‌اش نمی‌کردیم. معمولا قبل از آن که برای رسیدن به خواسته‌هایمان برنامه‌ریزی کنیم خیلی ذوق و شوق داریم. روزی را تصور می‌کنیم که به آن هدف رسیده‌ایم و از تصور کردن موفقیت‌مان مشعوف می‌شویم. اما واقعیت این است که وقتی لذت دستیابی به یک موقعیت مطلوب را تصور می‌کنیم معمولا چیزی بزرگ‌تر و رویایی‌تر از آن چه در واقعیت احتمالا اتفاق خواهد افتاد، در ذهن‌مان است. اگر وقتی 8-9 سالم بود مادرم به حرفم گوش می‌داد و آن لباس مرد عنکبوتی را برایم می‌خرید احتمالا دو سه روزی خوشحال بودم و بعد از آن به عبث بودن لذت پوشیدن لباس یک ابرقهرمان غیرواقعی پی می‌بردم. اما آن لباس هیچوقت برای من خریده نشد و من هیچ‌گاه شور و شوق کم‌نظیرم برای داشتن آن را از یاد نمی‌برم. احتمالا تا مدت‌ها بعد از آن، لباس مرد عنکبوتی برایم آرزویی [دست نیافتنی] بود که شب‌ها به آن فکر می‌کردم و به خود می‌گفتم کاش می‌شد داشتمش و از تصور این "شدن" مو به تنم سیخ می‌شد.

افراد بسیاری را دیده‌ام که در دانشگاه‌های معتبر درس می‌خوانند و این برای‌شان بعد از مدتی بدل به مسئله‌ای بسیار عادی شده است. مثلا دانشجوهای حقوق دانشگاه تهران یا برق شریف هر موقع که در راه رفتن به دانشگاه هستند به این فکر نمی‌کنند: وای چقدر هیجان‌انگیز است که من رشته‌ی سطح بالایی را در یکی از بهترین دانشگاه‌های ایران می‌خوانم. شاید هر موقع به اینکه در کجا و در چه رشته‌ای درس می‌خوانند فکر کنند و دقیق شوند به آن افتخار کنند و حس کامیابی را لمس کنند اما باید بپذیریم این حس قابل مقایسه با احساس داوطلب کنکوری نیست که خود را در یکی از دانشگاه‌های معتبر کشور و در رشته‌ی مورد علاقه‌اش تصور می‌کند، بدون اینکه بداند دانشگاه بدی‌هایی هم دارد. رویای آن داوطلب کنکور بسیار شکوهمندتر از آن دانشجو است.

مثال خوب دیگری که در این زمینه وجود دارد عشق‌های یک طرفه است. وقتی کسی را دوست دارید و او این حس را به شما ندارد یا به هر دلیلی نمی‌توانید با او وارد یک رابطه‌ی عاطفی تمام عیار شوید، تصور بودن با او بسیار مسرت‌بخش و غریب است. اصلا چیزی که اکثرا روان‌شناسان در مورد رابطه روی آن تاکید دارند این است که تا وقتی طرفین به طور جدی رابطه‌ی عاطفی‌شان را شروع نکنند، رفتارهای بد یا به اصطلاح نیمه‌ی تاریک یکدیگر را نمی‌بینند یا اگر ببینند هم به آن توجه لازم را نمی‌کنند. وقتی به کسی می‌گویید که دوستش دارید و می‌فهمید که او دوست‌تان ندارد و تمایلی به برقراری رابطه‌ی عاطفی با شما ندارد این وضعیت استمرار می‌یابد. نیمه‌ی تاریک نادیدنی‌تر می‌شود. معمولا هر چه بیشتر آن شخص برایتان دست نیافتنی باشد بیشتر در ذهن‌تان بزرگ، بی‌عیب و قدیس‌گونه به نظر می‌آید. تصور پیشین و اولیه شما از معشوق گرچه انسانی منزه و پاک است اما این تنزه و بی‌آلایشی بعد از نه شنیدن، بعد از دور از دسترس شدن و بعد از "نرسیدن" با تصاعدی هندسی شروع به رشد می‌کند. معشوق‌تان به عنوان نمونه اولیه در فرایندی بسیار لذت‌بخش که در ذهن اتفاق می‌افتد "تکامل" میابد. مانند درختی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. تنومندتر و سرافرازتر. شاخه‌های اضافی‌اش هرس می‌شود و روز به روز با عظمت‌تر، زیباتر و بی‌نقص‌تر از آن چیزی که واقعا هست و دوستش داشتید به نظر می‌رسد. حالا شما عاشق چیزی هستید که به نمونه‌ی اولیه‌اش شباهت بسیار کمی دارد. شما عاشق شکل اسطوره‌ای معشوق‌تان شده‌اید که حقیقت ندارد. برای همین است افرادی که به محبوب‌شان نرسیده‌اند دائما این تصور را دارند که وی شخص متفاوتی است. در صورتی که اکثر کسانی که روزی مورد عشق قرار می‌گیرند آدم‌هایی معمولی هستند، بدون ویژگی‌های عجیب و غریب و فرشته مانندی که در ذهن عاشق ناکام وجود دارد. در چنین شرایطی مسلما تخیل کردنِ حالتی فرضی که به معشوق‌تان رسیده‌اید بسیار بسیار لذت‌بخش‌تر است. معلوم است لذت وصال به یک اسطوره، پرابهت‌تر از رسیدن به انسانی معمولی است که مانند همه‌ی انسان‌های دیگر در کنار ویژگی‌های مثبتش دافعه‌هایی نیز دارد. شما مدام موقعیت‌هایی را که اگر به او می‌رسیدید اتفاق می‌افتاد را تصور می‌کنید. بوسیدن لب‌هایش، نوازش موهایش، همخوابگی با او و چیزهایی مانند این‌ها. بی‌شک می‌گویم چیزی که عاشق از میزان لذت این موقعیت‌ها در ذهن دارد بسیار بیشتر از لذت واقعی آن‌هاست، اگر تجربه می‌شدند. کسی تعریف می‌کرد یک بار در جایی دختری که با او درگیر یک عشق یک طرفه بود به پسر پیشنهاد داد اگر می‌خواهد روی پاهایش بخوابد. پسر به دلیلی نامعلوم آن پیشنهاد را قبول نکرد. هر چه از آن واقعه‌ی به ظاهر کم‌اهمیت بیشتر می‌گذشت پسر بیشتر حسرت می‌خورد. او درخواست خوابیدن روی پاهای یک آدم عادی را رد نکرده بود. او فرصت خوابیدن روی پاهای شخصی را از دست داده بود که هر چه زمان می‌گذشت برایش تبدیل به انسانی معصوم‌‌تر و سرشار از نیکی و صفات خوب، می‌شد. شاید اگر آن موقع آن درخواست را رد نمی‌کرد می‌فهمید خوابیدن روی پای معشوق آنچنان هم تجربه‌ی ویژه‌ای نیست.

مثال دیگر چیزی است که خودم تجربه‌اش کرده‌ام. بسیاری از آدم‌ها در این جهان وجود دارند که پاریس برای‌شان شهری رویایی است که آرزوی دیدن آن را در سر می‌پرورانند. من و یکی از دوستانم نیز جزو همین آدم‌ها بودیم و البته هستیم. چند سال پیش، قبل از آن که ارز گران شود، حسابی باز کردیم مخصوص سفر به پاریس. هر ماه مقداری پول در آن می‌ریختیم و تصمیم گرفته بودیم برای خنثی کردن اثر تورم هر سال آن مقدار را افزایش دهیم. اما زور ما نه به تورم رسید نه به گرانی ارز. از یک جایی به بعد دیگر به کلی امیدمان را برای تحقق این سفر از دست دادیم. حالا ما با تصور دیدار از پاریس که احتمالا هیچ‌گاه میسر نمی‌شود زندگی می‌کنیم و از آن لذت می‌بریم. دوستم که سیگاری نیست می‌گفت آنجا احتمالا سیگار بکشد و من از تصور اینکه او اولین سیگارش را قرار است با من در خاص‌ترین شهر دنیا و احتمالا کنار رود سن بکشد کیف می‌کنم. به احتمال زیاد اگر این این اتفاق تجربه می‌شد آن لحظه به این فکر می‌کردم پاریس آن‌قدرها هم شهر خاصی نیست که قبلا می‌پنداشتم و شاید سیگار کشیدن در پارک ملت تهران لذتبخش‌تر از کنار رود سن باشد. همان دوست به من گفت سندرومی وجود دارد به نام سندروم پاریس که نمی‌دانم چرا ولی بیشتر، توریست‌های ژاپنی گرفتارش می‌شوند، به این صورت که افراد وقتی پایشان به پاریس می‌رسد و شهر را می‌گردند متوجه می‌شوند آن انتظاری که از پاریس داشتند محقق نشده و پاریس شهر رویایی زندگی‌شان نیست.

این لذت‌ها همه در نتیجه‌ی نرسیدن حاصل می‌شوند. زندگی پر شده است از ناکامی‌ها و نرسیدن‌ها. شاید اصلا چیزی که تحمل این جهان سرشار از شر را برایمان ممکن می‌سازد همین نرسیدن‌هاست. در رویا زندگی کردن عواقب بدی دارد. منظورم این نیست. می‌خواهم این را بگویم که هر چقدر هم انسان موفقی باشیم حتما چیزهایی در زندگی داریم که به آن‌ها نرسیده‌ایم و تکاپو برای رسیدن به آن‌ها و تصور روزی که بالاخره کامیاب شویم احساساتی را در ما می‌پروراند که نرسیدن را برای همین احساسات ستایش می‌کنم.

1399.10.24

نرسیدننتوانستنشکست
از زندگی، سیاست، کتاب و افسردگی می‌نویسم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید