به نام خدا
چند روز پیش یک ظرف خالی شده ی مربا در آشپزخانه پیدا کردم
دقیقا از همان هایی بود که چند وقتی میشد دنبالشان می گشتم ، امروز تصمیم گرفتم که بالاخره از آن استفاده کنم . ظرف شیشه ای ساده ای بود اما در زیبایی داشت که ترکیبی از رنگ های قرمز و صورتی بود . دفتر یادداشت کوچکی که همیشه روی میزم بود را برداشتم ، آن دفتر چه برگه های صورتی رنگ کوچکی داشتند که به راحتی جدا می شدند و بیشتر اوقات هم کاملا صاف و کامل جدا می شدند . چند برگه جدا کردم و با خودکار مورد علاقه ام جملاتی که هر چند وقت یک بار نیاز به شنیدن آن ها داشتم را یادداشت کردم ، بعد از چند دقیقه برگه های زیادی داشتم که جملاتی مخصوص به خودم در آنها نوشته شده بود . همه ی آنها را در ظرف ریختم و چیز دیگری هم که خیلی برایم مهم بود را در آن گذاشتم ، عطر خوشبویی که یکی از عزیزانم به من هدیه داده بود را برداشتم و کمی عطر به آن ظرف زدم ، درش را بستم و چند دقیقه ای صبر کردم که عطر در همه جای آن پخش شود ، حالا ظرف خوشبویی داشتم که هر موقع احتیاج به شنیدن جمله هایی امید بخش و روحیه دهنده داشتم در آن را باز کرده و یکی از آن برگه ها را بر میداشتم و دوباره برای ادامه دادن کار های طاقت فرسایی که متاسفانه برای داشتن آینده ای بهتر ، به آنها نیاز داشتم ، امید و روحیه پیدا میکردم.
با خودم گفتم چقدر عجیب است که انسان با این همه غرور و خود بزرگ بینی اش ، گاهی با شنیدن یک جمله ی ساده انگار از نومتولد شده است .