بی مخاطب عرض میکنم، اگر توی مدرسه انشاهای خوبی می نوشتید، معنی آن نیست که محتوانویس خوبی هم هستید. اگر آخر شب وقتی کسی نبود با او حرف بزنید، روی کاغذ غده ی حرفهایتان را نوشتید (با دو سه تا استعاره) از شما داستان نویس نمی سازد. کلاً اگر می توانید نقد کنید، اگر می توانید لایِ کلاف افکارتان دست و پایی بزنید، شما را تولید کننده نمی کند. نوشتن، آدم را برملا می کند، به آب خوردنی؛ و خواننده می فهمد که چیزی که دارد می خواند از قلم یک اسنوب درآمده. خواننده نیازی نیست علم و دانش خاصی داشته باشد، می فهمد که چیزی که دارد می خواند پرت و پلاست. چون متن با زبان پیوند دارد.
برعکس، در کارهای بصری (فیلم و عکس) ممکن است بیننده ی ناآشنا نفهمد اشکال کار کجاست. چون نیاز به دانشی دارد. یک بیننده عام وقتی فیلم یا تیزری می بیند اگر بخواهد نقدی کند، روی دیالوگ ها متمرکز می شود چون دیالوگ جنسش نوشته و زبان است، و همان را هم می پسندد یا رد می کند، کاری با سینماتوگرافی آن فیلم ندارد (الان خودم با گفتن «سینماتوگرافی» یک هوا اسنوب شدم).
شخصاً آن اوایل اسنوب بودم. و اگر به اسنوب ها بگویی اسنوب هستی، بیشتر اسنوب می شوند. سال ها گذشت تا از باتلاقش بیرون آمدم. دوست نویسنده ام می گفت نویسندگی دل و جرئت می خواهد، بی در و پیکر هست ها، هر کسی می تواند بنویسد، اما کافی است بگویی: «ده صفحه بنویس، ده صفحه ی جان دار، می توانی؟» اسنوب ها می توانند، شاید بیست صفحه هم بنویسند اما به درد همان زنگ انشا می خورد.
پ.ن: در اصل اسنوب یعنی کسی که می خواهد با طبقه بالای اجتماع (ثروتمندان، سلبریتی ها، سیاستمدارن و ... ) ارتباط برقرار کند ولی خود از آن طبقه نیست. در این متن، این معنا دقیقاً مد نظر نیست. وقتی هر از گاهی چیزی می نویسیم و فکر میکنیم جز دسته ی نویسنده ها هستیم میشود اسنوبیسم.