یادمه از اوایل پاییز به خودم میگفتم: خب افرا، نظرت چیه یکم غصه بخوریم؟
دردی هم نداشتم، اما عوضش تا دلتون بخواد کرم داشتم!اینجوری شد که خوب به خودم فرجه دادم و چند روز خودمو توی یه گودال کوچولوی تاریک پر از سوسک حبس کردم.
چند شبی یا چند هفته ای، نمیدونم! دقایقم رو با سوسک ها گذروندم. و وقتی به خودم اومدم دیدم سوسک ها شدن دوست جونی هام، من با این موجودات زشت، توی گودال تاریکم انس گرفته بودم و باهاشون اخت شدم! اجازه بدید این موضوعو بیشتر باز کنم، جونم براتون بگه شبا با سوسکا مینشستیم و به هر دری میزدیم تا موضوعی برای حرف زدن پیدا کنیم، بعد انقدر راجبش حرف میزدیم تا عنش دربیاد، من و سوسکا، هرکدوم تکه چوبی دستمون میگرفتیم و این شاهکارمون رو پخش و پلا میکردیم، تا بوش بلند میشد و اون بوی خوب رو با تمام وجود استشمام میکردیم.
ثانیه ها، دقایق، ساعت ها و روز ها میگذشت و انگار میل گودال کوچولوی عزیزم برای بلعیدن من توی خودش بیشتر و بیشتر میشد؛ حالا من، توی این گودال عمیق، دلم رو به دوست جونی هام خوش کرده بودم!
اما وقتی وقت رفتن میرسه، هم من، هم دوست جونی هام و هم گودال، همگی منو به سمت بیرون هل میدن!
ولی من که آدم ترک کردن نبودم، من حتی آدم تا دقیقه آخر موندن هم نبودم. من میموندم و اجازه میدادم تا دقایق سپری بشه، تا یا من تلف شم، یا نمیدونم! بازم من تلف شم!
یا به قول علیرضاآذر: شاید لَت و پارم به خیابان برسد، من را بگذارید بمیرد، به درک!
اینجوری شد که تصمیم گرفتم به سوسکا یه خونه توی وجودم بدم، حالا سوسک ها شدن بخشی از من، توی رگ هام بازیگوشی میکنن و گاهی پشت مردمک چشم هام قایم میشن، درسته! تقلا میکنن و با هربار تقلا کردنشون انگار من هم معلق میشم؛ اما ما باهم زندگی میکنیم و با تمام کم وکاستی ها زندگی خوبی داریم .غم عزیزی رو باهم به دوش میکشیم، من و سوسک هایی که از دل گودال بوجود اومده بودن به هم عادت کرده بودیم و ترک عادت، موجب.. از مرض گذشته، موجب یچیز بدتر از مرضه!
افرا نوشته هایی به وقت:
۲۲:۳۵ ، بیست و سه اسفند؛