ناگاه رفت و یک جای خالی به جا گذاشت،
داغی به روی داغِ دلم بیصدا گذاشت
با من قرارِ تا به ابد ماندنی گذاشت
اما مرا در اول این راه، جا گذاشت
میخواست آسمان شوم و او پرندهاش
اما پرید و بال به دستِ قفس گذاشت
تا آمدم که از دلِ این غم گذر کنم
او باز ردِ پایی از آن ماجرا گذاشت
هر نخ که شعله میکشد، آیینه میشود
تصویری از کسی که مرا مبتلا گذاشت
حالا منم و این دلِ تنها که بعد از او
بر هرچه عشق و عاطفه در سینه پا گذاشت
