یک کاغذ آشفته و یک شعر، پر از خون
یک مشت ترکخورده و دیوار، پر از خون
یک مشت به لبخند کثیفت که به دیوار نشسته
یک مشت به قلبم که به دست تو شکسته
یک مشت به چشمت که بجز من همه را دید
یک مشت به چشمم که تو را دید و تو را دید و تو را دید
یک مشت به مردی که کنار تو قدم زد
یک مشت به مردی که کنار تو، مرا زد ...