برای اندوهِ ناگهانیِ امشبم.
برای این احساسِ تهی بودن زندگیام که گاهی میآید سراغم و نمیدانم آیندهای که در انتظارم هست را چطور قرار است سنگ و خشتش را بگذارم...
اصلا چگونه "دارم" میسازمش؟!
این بیهدفی و بیرویایی آزارم میدهد.
به آدمهای رویاپرداز غبطه میخورم و همیشه دوست داشتم جزئی از این گروه آدمها باشم؛
که توانایی خیالپردازی و رویاسازی را دارند.
میدانم میشود؛
میدانم میگویید اگر آدم زور بزند، میشود رویا بسازد..
میدانم.
اما دلم میخواست مثل خیلیهای دیگر اصلا گاهی اوقات توی رویاهایم "زندگی کنم"!
اینکه در مسیری که اکنون دارم، رویا بسازم. هدفگذاری کنم.
برایش تلاش کنم.
بدوم؛ زور بزنم؛ خسته شوم؛ و مجدداً از شوقِ فکرکردن به آن رویا، دست به زانوهایم بگیرم و بلند شوم...
برای این تحرک دلم تنگ است...
اما به هرروی، وضعیت الآنم چندان به این حالت نزدیک نیست...
خیلی ناراضی نیستم. پذیرفتمش تا حد زیادی.
اما گاهی دل آدمی هم غر میخواهد...
هرچقدر هم سعی بر نگفتن و سکوت و درخودریختن کند، باز هم یکی از گریزگاهها برایش، ابراز هست...
ابرازِ این همه دلواپسی و نگرانی.
این حجم از ندانستنها.
من هم چندی است سعی در ابراز دارم؛
ابراز همه چیز...
"همه چیز..."
واهمهای هم از این ابرازها دیگر ندارم.
به امیدِ روزی که بتوانم از رویاهایم برای خودم بنویسم✨
#حسین_دهقانی