"ابتدا خوب به تصویر دقت کنید."
غبار و مه و ابهام؛
تردید و شک و دودلی؛
حسرت، ترس، اندوه و خشم؛
همگان را در این مردِ بارانیپوشِ کلاهبهسرِ عصابهدست میبینم.
هرچه پیش میرود، گویی زمین و زمان برایش اینها را پیشکش میکنند.
پرندگان، ناگهان پابهفرار میگذارند.
به تمامی، تلخ.
از همه گریزان و همه هم از او گریزان...
تنهاست.
و تنهاییِ زیاد، ابهام دارد؛
ترس دارد؛
او میترسد...
هراسان است از این زندگی و این مسیر.
پا به هرجا میگذارد، یاوری نمییابد.
یاری نمییابد.
یاری هم اگر بیابد، میترسد.
یار را با آدم ترسو چه کار؟...
و همچنان، با عصا پیش میرود.
با تردید و دودلی؛
سلانهسلانه.
به امید نوری؛
یاری؛
کسی؛
هرچیزی که از تنهایی درش بیاورد.
اما روزگار، ترسناکتر از اینهاست...
تنهاتر از همیشه، گوشهای مینشیند؛
و چشمانش در فکر این تنهایی، از ترس، بسته میشوند و ...
#حسین_دهقانی