بغضی سنگین، در حال جویدنِ خِرخِرهام؛
همزمان گوشسپردن به جناب عارف که میخوانَد:
"هر عشقی میمیرد؛
خاموشی میگیرد؛
عشق تو نمیمیرد..."
در آن نیمهشبهایی که خواب از سرت پریده و فقط میخواهی بگریی؛
بگریی از همگان.
از روزگار و بایدها و نبایدهایش؛
از دنیا و منطقهای خشک و گاهی نفرتانگیزش؛
و از اینکه چرا سرنوشتِ تو باید به این منطقهای کریه و روی مخ، گره بخورد؟...
چرا جرئتِ زیستنمان روزبهروز به جای بیشترشدن رو به کاستهشدن میرود؟
چرا نمیتوانم برای چندی هم که شده به دور از یکسری منطقِ بیدر و پیکر -که صرفا کارشان شده تولیدِ غذا برای کارخانهی نشخوارسازیِ ذهنِ مریضِ من- زندگیِ خودم را بکنم؟
چرا مدام دارم در این زندانِ خودساخته نفس میکشم؟
سوالهایی از خود میپرسم که پاسخشان را همان منطقِ منفور به من داده...
"کُشتنِ حال برای آینده..."
شاید مفید؛
شاید هم حسرتبار..
نمیدانم.
بین این دوراهیِ منطق و بیمنطقی چندی است که همواره منطق را برگزیدهام و حاصلش گاهی شعف و رضایت بوده؛ گاهی حسرت.
و دلیل غرهای امشبم هم این است که آدمی گاهی در نقطهای دیگر یارای ادامهدادن با این منطقی که شاید میداند نهایتا برایش خوشایند هم هست را ندارد...
دیگر اینها همگی برایش تابربا میشود
و آن وقت است که آن آدمی، به حال و روزِ این نیمهشبِ من میافتد..
بغض سنگین و اندوهی بسیط و حسرتی بیانتها.
و خاطرات و رخدادهایی که دیگر صرفا میتوانی برایشان حسرت بخوری؛
یا اینکه مطلقا دیگر اذن ورود به ذهن مبارک را به آنها ندهی؛
که خب این هم امری است سخت و طاقتفرسا...
باری،
به قلمِ ناتوان و ازهمگسیختهام ننگرید.
گاهی همین آدمی که برایتان گفتم، فقط میخواهد این بغض را،
این حسرتها را جایی و به نحوی خالی کند.
میخواهد این اشکدانش را از سرریزشدن دور کند.
و گهگاهی روی میآورد به نوشتن؛
هرچند نوشتنی از روی ضعف و بی هیچ نقطهی مثبتی.
شاید تنها نقطهی مثبتش، همان تخلیهی اشکدان باشد..
به وقت چهار بامدادِ هجدهم شهریور هزار و چهارصد و دو
#حسین_دهقانی