عمر.
گذشتنِ سالی دیگر از عمر، هربار توأم هست با خیلی چیزها.
هم اندوه،
هم ترس،
هم گاهی شادیهای شاید سطحی،
گهگاهی هم شاید شادیهای عمیق،
حتی برخیها وقتی تقویم زندگیشان ورق میخورَد، هیچ یک از اینها را در خود ندارند و تنها این ورقخوردن را مینگرند و تمام!
یا شاید هم ادای "فقطنگریستن" را درمیآورند!
نمیدانم...
مهم نیست. آدمها خیلی کارها میکنند و نمیکنند..
باری؛
من خودم نمیدانم اکنون و امروز و پس از ورقخوردنِ برگِ دیگری از این دفتر، از کدام خیل هستم. ملغمهای هستم از تمامیشان. همچون همیشه.
حتی نمیدانم بارِ کدام احساس، بر دیگری سنگینی میکند و "چه" در من غالب است!؟
حتی الآن هم در این اندیشهام که آیا الآن هم سعی دارم دوباره صورتک به چهره بزنم و حتی در نوشتن هم ادای آدمهای عمیق را دربیاورم؟..
آدمهایی که شاید هرلحظه و هرسال از زندگی برایشان عمق دارد، معنا دارد، یا حاویِ "چیزی" است که نمیدانم چیست، اما زندگی من، آن "چیز" را ندارد! و گویا "چیز" خوبیست!
آدمهایی که از درون پُر هستند؛ اما در ظاهر، مدام آن را به رخ همگان نمیکشند...
آیا واقعا اکنون دارم به طرز مذبوحانه و رقتانگیزی دستوپا میزنم برای ادای چنین انسانهایی را درآوردن و مانندِ اینها شدن؟!
نمیدانم...
شاید.
شاید هم...
هماره میخواستهام "چیزِ" دیگری شوم. چیزی که اکنون ندارمش و نیستم. آدمِ دیگری شوم با خصوصیاتی دیگر. دائماً در نارضایتی از وضع موجودِ خودم، نفس کشیدهام. همواره دوست داشتهام چیزی باشم یا بشوم، غیر از اینی که الآن هستم!
اما گاهی (شاید هم اغلب) این علاقه به کسِ دیگری شدن، تبدیل شده به ادا؛
ادای آدمِ رویاییام را درآوردهام.
آنقدر در این ادا و اطواربازی غلتخوردهام که جدای از دیگران، خودم هم گاهی باورم میشود که آدمی هستم با یکسری خصوصیاتِ آرمانی و دوستداشتنی!
در حالیکه درخلوتم فقط خودم میدانم اوضاع چقدر قمردرعقرب است.
(یحتمل در ذهن خود در حال تحلیل روانی و حتی فکر به روند درمانم هستید! راحت باشید! خودم هم مدتهاست در همین حالم.)
بگذریم.
از این یک سال کمی بگویم و بعدش بروم برای اداها و نقابهای بعدی که قرار است تا سال آینده به چهره بزنم.
در سالی که ورق خورد، شاید از جهاتی شجاعترین و از جهاتی نیز بزدلترین نسخهی خودم در طول این چندین سال بودم.
از سویی قفلها و تابوهای عظیمالجثهای را برای خودم شکستم و خطرها کردم و دست به کارهایی زدم که از این آدم تا پیش از این، بعید بود. که به غلط هم بعید بود...
از قسمتی از منطقهی امنم گریختم.
با کله هم گریختم...
از سوی دیگر هم، خیلی کارها نکردم،
خیلی سخنها نگفتم،
"نه"های بسیار گفتم،
از قسمت دیگری از منطقهی امنم بیرون نجهیدم.
به درست یا به غلط، نمیدانم. اصلا ماهیتاً درست و غلطی هم وجود ندارد.
اما با جمع و تفریقِ حسرتها و پشیمانیها و سود و زیانهایشان، مجموعاً گویا راضیام از این شجاعت و بزدلیها...
(عجیب است! در این مورد به دنبال کسِ دیگری شدن نیستم.)
نتیجهی سالی که ازسرگذشت، وضعی است که اکنون دارم.
«ناشناختههایم از خودم برای خودم کمتر شده و همین، سبب رنج روزافزون است. باتریِ اجتماعیبودنم نسبت به چندی قبل، زودتر خالی میشود و از خیلِ عظیمِ انسانها، آن هم وقتی همگان یکجا جمع باشند، بیزارم و مجموعاً از این بابت خشنودم و خرسند...(عمیقا)
همچنین، در ابهامی عمیق و مهیب درباره آیندهام غوطه میخورم و لحظه به لحظه گویی بیشتر مرا در خود میکِشد و این ابهام گاهی، دیگر تابربا و طاقتفرساست...
و اوضاع و احوالِ دیگر»
"به امیدِ تغییر."
میخواستم مانند اکثر این نوع متون، در این قسمت، به اهداف سال آیندهام بپردازم؛
اما میگذرم به دلایل بسیار..
تنها چیزی که اینجا مینگارم تا برایم مکتوب بماند و از خاطر نبرم، این است که "باید امسال تا توان دارم، تجربه کنم"...
همین.
دوست ندارم این متن تمام شود!
اما تمام شد.
تا سال دیگر و ورقخوردنِ برگِ بیستودوم از این دفتر...
به وقت هفتم مردادماه هزاروچهارصد و دو
#حسین_دهقانی