دانشجوهای خوابگاهیای که روزهای آخر و بعد از همه از خوابگاه خارج میشن، این متن رو شاید بهتر درک کنن. همیشه این نوع دانشجوها آخر ترم بهار که میشه و قراره دو ماه و نیم از آدمایی که یک سال باهاشون روز و شبشون رو گذروندن، دور باشن، اون روزای آخر به قول یه عزیزی "اندوه بسیطی" دچارشون میشه...
اندوهی که شاید هیچوقت دیگه اینطوری نشه تجربهش کرد.
هرروز خوابگاه خالیتر میشه و یکی یکی با بچههایی که شاید کوچکترین اشتراکی هم توی دنیاهاتون وجود نداشته باشه، خداحافظی میکنی؛ اما با همهی این عدم اشتراک و تفاوتها و شاید حتی تضادها، این وداع، دلگیر و تابرباست...
ما یک خانواده شدیم.
یک سال کنار هم زندگیکردن،
با کمی و کاستیهای همدیگه کوتاه اومدن،
درددلای شبانه از غمهامون،
دیوونهبازیهای شب امتحانی،
و خیلی خاطرات و لحظههای غیرقابل تکرار دیگهای که شاید ناخواسته، دلهامونو به هم متصل کرد.
جوری به هم وصل شدیم که این جداشدن شده "رفتن جان از بدن"..
همینقدر تلخ!
و اینها همگی جدای از وداع با دانشکده و بچههای اونجاست که خودش قصهی درازی داره...
و شاید اندوهی بسیار بسیطتر و عمیقتر برای من...
"وداع چیز غریبیست...!"
به وقت بامداد دوازده تیر هزار و چهارصد و دو