...
...
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

این خاطره بوی نان می‌دهد

وای خدا، بوی نان پختن می‌آید. دیوانه‌اش شدم. یاد آن روز هایی افتادم که شب را خانه‌ی مادربزرگم میخوابیدم و صبح با بوی نان پختن از خواب بیدار می‌شدم و بدو بدو خودم را به باغ کناری می‌رساندم. دود را که می‌دیدم مطمئن می‌شدم که دارند نان می‌پزند. چقدر آن لحظه ناب بود. زنِ علیرضا(کسی که به مادربزرگم در پختن نان کمک می‌کرد، و به اصطلاحِ محلی، نان‌ها را به دست می‌زد) با چادری گره کرده به دور کمرش، نان‌ها را به تنور می‌چسباند. از آن زن‌های همه‌فن‌حریف بود و بمب انرژی. برای کمک به خانواده‌ی فقیرش، هرکاری می‌کرد؛ برای بقیه نان می‌پخت، آخر هفته‌ها خانه‌ی مردم را مرتب می‌کرد، فرش می‌شست، انار دانه می‌کرد و به هر باغی که می‌رفت، برای سه چهار گوسفندی که داشت علف جمع می‌کرد...

بوی نان هنوز برقرار است. بدنم، روی مبل است و دلم، کنار تنور. هروقت که برای نان پختن دیر بیدار می‌شدم، حسابی حالم گرفته می‌شد و به مادربزرگم میگفتم:چرا من را بیدار نکردید؟ و جوابشان معمولا همین بود:

دلم سوخت بیدارت کنم، محکم خوابیده بودی.

و هر وقت که زن علیرضا مرا می‌دید، با همان لهجه‌ی محلی از من می‌پرسید:

تو بچه‌ی کی هستی؟ حسن‌آقا یا اکبر آقا؟

- حسن آقا.

× هااا هاا یادم آمد، بچه‌ی اکبر آقا اسمش مهدی بود. اون خیلی شَرّه.

و بعد زنِ علیرضا، پشت سر هم حرف هایی می‌زد که من متوجه‌شان نمی‌شدم.

هر وقت نان می‌پخت، صورتش از آتش سرخ می‌شد و عرق از پیشانی‌‌اش می‌چکید و حتما یک کار به من می‌سپرد، مثلا در همان حال که تا کمر درون تنور می‌بود و یکی از نان‌ها را می‌کَند، می‌گفت:اون سینی رو ببر نون‌هاشو خالی کن. پارچ هم ببر دوباره آب کن.

ببخشید. بقیه‌اش یادم نمی‌آید، چون بوی نان قطع شده. ای کاش می‌شد این بو را در یک قوطی نگه‌داری کرد.



نانتنورآتشبو
جستجوگر، کمیت مهم‌تر است
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید