محرم بود. طبق معمول همهی اقوام برای محرم به روستا آمدهبودند. آن سال با دایی و بابابزرگم که هنوز زنده بود، برای مراسم به مسجد محمد رسول الله رفتیم. زراعتکار منبر داشت. از او خوشم می آمد. هنوز هم دوستش دارم. یه مدت نمیدانم چه فازی داشتم که بیشتر توی نخش بودم. زراعتکار چشمهای وحشتناکی داشت. فکر کنم بهخاطر مژههای کمپشتش و رنگ خیلی خیلی سیاه چشمانش بود. برای همین هر وقت که بالای منبر میرفت، از همان دور تیزی نگاهش مثل تیری به قلبت میخورد. گاهی اوقات هم طرفِ زنها را یواشکی نگاه میکرد و همیشهی خدا از سر و صدای آنها مینالید. بین زنها و مردها یک پردهی سبز بزرگ بود. هرچقدر که ما مردها با ادب و متانت، مثل یک بچهی خوب مینشستیم سر جایمان و به حرفهای "آقا شیخ" گوش میدادیم، زنها برعکس بودند. همهمهشان تمامی نداشت. به این همهمه، صدای گریه بچهها هم اضافه کنید که میدویدند این طرف و آن طرف و در طول مسیرشان چند استکان چایی هم سرنگون میکردند. برای همین زراعتکار هر پنج دقیقه از مردم میخواست صلواتی بفرستند تا بلکه سکوت برقرار شود. هی صلوات، هی صلوات. بعد هم یک شوخی ناناز با سروصداهای زنان میکرد و پیرمردهای سمت ما دلشان غنج میرفت.
پ.ن: در میان یادداشتها، مهر ۱۴۰۰، با تغییر