شما را نمیدانم، ولی برای من صدای ماشین لباسشوییمان از آرامبخشترین صداهای دنیا بود. هر وقت که این هیولا کار میکرد، غذای خوبی میداشتیم، شبکهی دو فیتیلهها نشان میداد و پدرم زیر نور آفتابی که از خورشید حرکت کردهبود تا ما را گرم کند، مثنوی میخواند. بچهتر که بودم، سرم را توی سوراخ عجیبش میکردم و آواز می خواندم، بعد هم مادرم مرا دعوا میکرد که " این چه غلطیه که میکنی؟؟! برو کنار خطرناکه". بعضی وقتها هم روبهرویش مینشستم و منتظر میماندم چرخیدن را شروع کند. آنقدر نگاه میکردم تا لباسهایش محو شوند. اوج کارش آنچنان غرّشی میکرد که چهار ستون خانه میلرزید. زلزلهای بود برای خودش.
این روزها اما خراب شدهاست. فکر کنم افسرده شده، آخر دوستانش یکی یکی او را ترک کردهاند. تلویزیون کوچک و از مد افتادهای که همهجا با هم میبودند، الان چند سالی است که دارد خاک میخورد و روی خودش را به دیوار کرده. اصلا از وقتی که او رفت، دیگر هیچ تلویزیونی فیتیلهها نشان نداد.
مبلها هم عوض شدهاند. سلطنتشان زیاد طول نکشید. آنقدر کوچک و بزرگ رویشان نشستند خوردند و خوابیدند که لاشهای بیش ازشان باقی نماند. شش هفت ماهی برای فروش توی دیوار بودند، ولی خریدار نداشتند. ما هم برای اینکه بیشتر از این تحقیر نشوند، به یک خانهی سالمندان اهدایشان کردیم.
فرش آشپزخانه، سماور برقی، حتی بعضی از لیوانها هم رفتهاند و گم و گور شدهاند. خب من هم بودم احساس تنهایی میکردم، چه برسد به این ماشینلباسشویی بنده خدا که هر هفته پنجاه تا لباس کثیف را به زور توی حلقومش میچپاندیم و وادارش میکردیم هزار بار دور خودش بچرخد.
هرچه که هست، امیدوارم بهتر شود. البته بیشتر امیدوارم پدرم قبول کند که تعمیر این غول بیابونی از عهدهی او خارج است و کار را باید دست کاردان سپرد.