در حالی که داشت موهای سرش را میکند و گریه میکرد که دروغ نمیگوید انگشت های اتهام مانند اسلحه اورا نشانه میرفتند و او که نمیدانست چرا با او اینگونه میکند به درجه ی خشم رسید و فریاد زد فریاد یا عربده نمیدانم کدام مناسب حال او بود سگ محبوبش ازش ترسید و به زیر میز پناه برد و شروع کرد به لرزیدن مادرش به او الفاظی میبست که هیچ کس حاضر نبود آن حرف هارا به دشمنش هم بزند و خواهرش که تازگی با او آنقدر خندید که اشکش درآمده بود شروع کرد به تحقیر او شرایط همین گونه بود تا پدرش آمد کسی که او هیچ کس را بیشتر ازش دوست نداشت کسی که پناه آخرش بود ، رو کرد به پدرش و با گریه و چهره ای بهت زده داستان را تعریف کرد ،خواهر و مادرش دوباره اورا دروغگو خواندن و او دوباره عصبی شد و فریاد زد و پدر او که آن سگ مظلوم برایش خیلی مهم بود زیرا نمیخواست سکته کند عصبی شد شروع کرد به فریاد زدن و فحش دادن ، خواهر او دوباره اورا دروغگو خواند و او از اتاقش بیرون آمد و قسم خورد که دروغ نمیگوید و در آخر پدرش دوید به سمت اتاق او و با چهره ای خشمگین دستش را بالا برد و میخواست صورت اورا با خاک یکسان کند که پدر از اتاق خارج شد
و او روی تختش نشست و بدون آنکه قطره ای اشک بریزد گریست و به آن فکر کرد که حال دیگر پناهش کیست؟
شاید او در دنیایی دیگر ، دیگر لازم نبود بر روی اشک هایش برقصد...
