جنگل شمال شخص عجیبی است لازم است بگویم چرا به یک جنگل میگوییم شخص؟ جنگل درونش پر از روح است روح پرنده ای که به کودکانش پرواز را یاد میدهد یا روح درختانی که با میوه هایش مانند بچه هایش مراقبت میکرد..روح گرگ خسته ای که شاید هیچ وقت دلش نیاید به یک بره حمله کند حتی روح مه ای که میخواهد انسان هارا منگ کند تا به چیز هایی جدید فکر کند. جنگل شمال مانند دختری است که تو ایران به دنیا امده است درست است سنی ندارد اما خیلی تلخی هارا چشیده است و تا توانسته به آن شکر اضافه کرده است تلخی هایی که ما درستشان کردیم تلخی هایی مثل گرفتن مادر آن بچه میوه ها و بی خانه شدن پرنده ها ولی جنگل از همه ی انها گذشت و تا توانست برای ما سرسبزی درست کرد شکر هایش را تبدیل به گل کرد، گرگ هارا دوست خودش کرد، میوه هارا بزرگ کرد ،به آن پرنده پرواز در رویاهایش را یاد داد اهو هارا در کنار رودخانه گذاشت جیر جیرک ها زمانی که ماه رویشان نور می انداخت به صدا در میاورد و همه ی ان تلخی هارا تبدیل کرد به شیرینی هایی از جنس گل تا که روزی یک انسان به جنگل رفت از مه گذشت و کنار درختان اتشی درست کرد اتش دوست جنگل بود او هم روح داشت.. هم را دوست داشتن و حرف میزدن تا اینکه ان انسان بدون خاموش کردن شعله ی ان دوستی انهارا تنها گذاشت هرچند انها دوست نداشتند به دوستی خاتمه بدهند ولی گاهی باید جلو ی شعله ی دوستی را گرفت.
شب وقتی جیر جیرک ها هم خوانی میکردند ان اتش خسته از کوچک بودن بود و شروع به بزرگ شدن کرد بزرگ و شد و هر چیزی که جنگل ساخته بود را نابود کرد اهو ها فرار میکردند صدای اواز جیرجیرک ها به جیغ تبدیل شد لانه ی پرنده همراه با یکی از تخم هایش میسوخت مه به دود تبدیل شده و بود دیگر هدفش منگ کردن انسان ها نبود او داشت فریاد کمک میکرد برای نجات دادن روح جنگل انسان ها خیلی دیر امدن و وقتی امدند جنگل همراه با جنازه ی گرگ گریه میکرد که چرا انسان ها اورا دوست ندارند؟