ویرگول
ورودثبت نام
Emily
Emily
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

در مدرسه|2

وقتی که من عاشق میشم دنیا برام رنگ دیگس

از صبح تا همین لحظه این تیکه ی آهنگ تو مغزمه و حتی ادامش هم بلد نیستم..

امروز با امتحان میان ترم شروع شد،حالم خوب بود،میشه گفت با اینکه امتحان رو گند زدم حالم خوبه

اومدم پایین،هوا انقد آلوده بود که میتونستم رقص غبار هارو ببینم، میتونستم ناراحتی آفتاب واسه پنهان شدنش رو ببینم..

زنگ اول دینی بود،انقدر خوابم میومد که داشتم صورت دبیر رو مثل یه هیولا تجسم میکردم تو همین حال دبیر بهم گفت پاشو برو صورتت رو بشور نهههه نمیخواستم برم ولی مجبور بودم و رفتم سه بار خوردم تو دیوار ولی مهم نبود فقط میخواستم این سه طبقه تموم شه.

رسیدم بالا دبیر داشت سوال میداد کی حال داشت بنویسه؟ پس ادای نوشتن درآوردم،زنگ خورد رفتم دم اونیکی کلاس و با بچه ها رفتم داشتیم هم خونی میکردیم که ناظم گفت میتونیم بریم تو کلاس بمونیم،رفتیم کلاس بچه ها و بعد چند دقیقه شروع کردیم به زدن و رقصیدن گلوم درد میکرد ولی میخواستم خواننده ی اون جمع شم پس شروع کردم به خوندن،تا بچه ها کلاس خودمون گفتن بیاین تو کلاس خودمون بخونیم رفتیم اونجا داشتیم می‌خونیدیم تا دیدم تو کلاس پر بچس هفتم هشتم نهم از همه ی پایه ها بودن تا دبیر تفکر اومد..

همیار معلم بودم پس باید تو لیست علامت میزدم،بچه ها ازم میخواستن بهشون نمره الکی بدم پس به خواستشونم رسوندمشون و لیست ازم گرفته شد???

بچه ها انقد تو زنگ قبل حال کردن که داشتن لیست آهنگ مینوشتن تا زنگ خورد،شروع کردیم به پارتی گرفتن،همه بودن تا انتظامات اومدن عربده کشیدن بسه ،رفیق خودشون هم بودن ولی براشون مهم نبود همه رو میخواستن بفروشن،بهشون گفتیم ادم فروش و پاچه خوار تا یکیشون با ناظم اومد نمیزاشتن هیچ کدومون بریم انگار قتل کردیم دونه دونه بلندمون کردن تا چیزی همراهمون نباشه بهمون گفتن همه باید بریم دفتر تا ولی بیاد ۲۹ نفر بودیم از همه ی پایه ها،عذاب وجدان داشتم احساس میکردم مقصر منم،بچه‌ها داشتن کلاسای دیگه قایم میشدن منم بیخیال داشتم راه میرفتم،اومدم طبق معمول سه تا پله رو باهم بپرم و برم پایین دو تا پله مونده بود تا برسم به پله ی سوم، پام پیچ خورد و سه تا پله رو خوردم زمین تا به خودم اومدم دیدم کل بچه ها دورمن،ناظم داشت داد میزد که وایسین بهشون گفتم برین ناظم منو ببینه شمارو ول می‌کنه و رفتن،نمیتوستم رو پام وایسم کمرم درد میکرد،نمیخواستم گریه کنم،اما راه دیگه ای نداشتم شروع کردم به گریه کردن دوستام که دیدن دارم گریه میکنم اومدن پیشم تا دیدم قوزک پام زده بیرون صداش رو درنیاوردم و رفتم سر کلاس زنگ نخورده بود،بچه ها دیدن لنگ میزنم و گریه میکنم همه اومدن پیشم با تعجب بهم گفتن مامان بابات چرا جدا شدن؟ من عین بز داشتم نگاهشون میکردم تا فهمیدم یکی پام داره جدا میشه رو مامان بابام داره جدا میشه شنیده و به همه اینو گفته? و کاری کردن با اون درد وحشتناک بخندم،دوستای خوبی دارم

میخواستم خوب شم پس سعی کردم بدوئم و بپرم،و تو همین حرکات دوباره ترکیدم.

کل بچه ها دفتر بودن نه اونایی که زدن و رقصیدن اونایی که رفتن کلاس هفتما،دعوا کردن و...

زنگ سختی بود ولی پر خواطره ی خفن شد???

تو همین متن نوشتن هم دارم درد شدیدی رو تحمل میکنم??


عذاب وجدانکلاسقوزک پادوستانمدرسه
یک نویسنده ی ناقابل که مینویسد از چیز هایی که می‌بیند،میشوند و می‌گوید:)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید