چشمانش را با نسیمی که برگان پاییزی را حمل میکرد بست، سیگارش را به آرامی روی لبانش گذاشت و در بویش غرق شد،اسمان که حال میزبان کلاغان سفید بود برای طلوع آماده میشد؛ و او تازه،برای خوابیدن…
دراز کشید که بخوابد اما ذهنش که گویی از آن کینه به دل گرفته بود تمام مدت شب گذشته را برایش مانند فیلمی دائما پخش میکرد و صدای سرش اورا مقصر میخواند، و او با خود گمان میکرد صدای سرش دروغ میگوید، اگر پدرش اورا مجبور نمیکرد بین خودش و مادرش شخصی را انتخاب کند هیچ گاه چنین بلای آسمانی بر سر او نازل نمیشد، او حق داشت پدرش را مقصر نشان دهد و صدای مغزش به هیچ وجه حق مقصر جلوه دادن اورا نداشت، در این فکر بود که مادرش ناگهانی در اتاق را باز کرد و اورا قاتل خطاب کرد،مادر هم حق چنین کاری را نداشت، اگر او پدر را رها نمیکرد هیچ گاه مجبور به از سر گذراندن چنین واقع ای نبودند،چشمانش آرام آرام گرم شد و به پذیرایی از خواب رفت تا با عرقی سرد از خواب پرید، به جلو آینه رفت و روی صورتش مشتی خون دید، خونی که رنگش رنگ چشمان پدرش و بویش بوی عطر سیگار پدرش را میداد، دیوانه وار دوباره آن شب را برای خود مرور میکرد او بین پدر نسخ خود که روزی فرهیخته ترین آدم شهر و مادری که سالیان دراز در پی شوهر دادن دختر ۱۷ سالش بود ، مادرش را انتخاب کرد و آن انتخاب را مانند حقیقی تلخ در صورت پدرش کوباند و با چشمانی که نزدیک به ۴ سال بود که حسی نداشتند به پدرش نگاه کرد،پدرش که هم زنش و هم پسرش را از دست داده بود برای اولین بار جلو دخترش اشک ریخت و دختر که از تحمل آن صحنه عاجز بود به بیرون از خانه رفت و بعد از چندین ساعت که برگشت، پدرش مانند ماهی در قلاب از سقف آویزان شده بود، دختر با چهره ای بهت زده و دستانی لرزان پدرش را پایین آورد و بالا سر جنازه ی پدرش ساعت ها میگریست ساعت ها بلند بلند برایش لالایی خواند و در آخر بعد از آنکه لباس پدرش را عوض کرد چرا که پدر همیشه دوست داشت تمیز از این دنیا برود به مادرش زنگ زد و مادر با فحشی زننده تلفن را روی دختر قطع کرد دختر فهمید پدر همیشه راست میگفت دختر تنها کسی است که برای ان پدر نسخ مانده بود، دختر به سراغ مدارک پدر رفت تا خود به تنهایی آن را به سرد خانه ببرد که لای مدارک به نامه ای
برخورد: دختر عزیزم میدانم رفتارم با تو اشتباه بود میدانم تک تک اشک هایی که برای درد کتک های من ریختی ناحق بود میدانم هیچ وقت برایت پدر خوبی نبودم اما دوست دارم بدانی هیچ کس در این دنیا به اندازه ی تو برایم زیبا،مهم و مهربان نبود، امیدوارم مرا بخشیده باشی تا برای تولدت باهم سفری پدر دختری برویم ـ امضا پدر نامحبوب تو
دختر بدنش خشک شد و چشمانش بعد از مدت ها حسی گرفت روی دو زانو افتاد نامه را در آغوش گرفت و به مدت ۴ روز با روح پدر در آن خانه برای تولدش جشنی پدر و دختری گرفت…

پ.ن:حق دهید خوب نباشد آخر ۶ ماه است چیزی ننوشته ام