ویرگول
ورودثبت نام
Emily
Emily
خواندن ۲ دقیقه·۱۱ روز پیش

لباس راه راه_روزمرگی

سلام

خوبین؟

خب خوش اومدید به یه روزمرگی دیگه^^

توی اسباب کشی وقتی که داشتم کمد لباس هام رو جمع میکردم یه لباس راه راه خیلی خوش جنس باحال پیدا کردم،که نمی‌خوام هیچ وقت درش بیارم.

صبح ساعت شیش و نیم بیدار شدم،شروع کردم به حاضر شدن،دیدم مطالعاتم روی زمینه دستم و بردم تا کتاب رو بر دارم و

آخ! سرنگ گونی دوزی زنگ کارو فناوری از جیبم زده بود بیرون و فرو رفته بود تو دستم! شروع بی نقص روز

دستم و ضد عفونی کردم و جوری که هیچ کس نفهمه بستمش و تو مدرسه زخم باز شد و نیاز پیدا کردم به چسب زخم!

هیم
هیم

همین طوری داشتم میزیستم تا زنگ دینی تموم شه!

رفیقم مقداری نیاز به کمک داشت برای مطالعات و بهش کمک کردم(اصلا حرفی جز درس نزدیما😂✨)

زنگ تفریح ها رو نقاشیم کار میکنم،و یه جای مناسب هم دارم تو حیاط برای اینکار.

از وقتی که رفتم مدرسه دوست نداشتم زنگ تفریح ها پیش بچه ها باشم،تو این زمینه تنهایی رو ترجیح میدم.

زنگ تفریح دوم بود که رفتم در جای همیشگی شروع کردم به نقاشی کشیدن،تا اینکه یکی از دوستای قشنگم که دید نقاشی دستمه شروع کرد به اب ریختن(پاشیدن) روم:/

اون لحظه نمیدونم چی شد ولی واقعا هیچ وقت تو زندگیم خودمه و اونقدر عصبی ندیده بودم!

به نظر اطرافیانم من راحت عصبی میشم،ولی داد زدن نشونه ی خوبی برای عصبی شدن نیست،هست؟

اون لحظه هم داد میزدم و واقعا عصبی بودم،

نگاه بچه ها و لبخند زیر لبشون رو حس میکردم،ها ها!

واقعا باید بعضی وقتا صد بود تو عصبی شدن چون خیلی حس خوبی داره بعدش؟:)

مطالعات پرسید و چیز سختی نبود، اومدم خونه ناهار خودم،رفتم یوتیوب ویدیو های قبلی میا و کوروش رو دیدم،(فشار دادن پلک بخواطر درد سوراخ دست) نون خامه ای خوردم و کمی کارتن کمک مادر عزیز جمع کردم:)


الانم اگه خدا بخواد می‌خوام اتاقم رو جمع کنم و کمی نقاشی بکشم:)الانم اگه خدا بخواد می‌خوام اتاقم رو جمع کنم و کمی نقاشی بکشم:)

حاشیه:واقعا حالش رو ندارم:✨🤡

لباسنقاشیعصبانیتمدرسهروزمرگی
یک نویسنده ی ناقابل که مینویسد از حقیقت ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید