عشق با یک نگاه را باور میکنید؟ عشق کودکی را چطور؟ عشق من به نوشتن از کلاس پنجم ابتدایی جرقه خورد.یکی از درس های پایانی کتاب فارسی بخوانیم پنجم در مورد دختری بود که یادداشت های روزانه خودش را مینوشت.آموزگارم درمورد فایده یادداشت روزانه به ما توضیح داد و مهر نوشتن در همان کلاس به دلم نشست.
دفتری از وسایل برادرم کش رفتم و شروع کردم به نوشتن.برای به حقیقت پیوستن آرزوی نویسندگی هرروز با کلمات سالاد درست کردم.از روزمرگی هام نوشتم.اما هرچه بزرگتر میشدم قلم را روی کاغذ میگذاشتم اما حس میکردم مغزم خشکیده ست.
افکار پریشان در ذهتم موج میزد اما هیچ چیز دندان گیری پیدا نمیکردم.هر راهی را که انتخاب میکردم به بن بست میخوردم.کم کم به این نتیجه رسیدم که استعداد نویسندگی را ندارم و باید بیخیالش شوم.
بیخیال نویسندگی شدم اما دست از نوشتن برنداشتم.هرازگاهی یادداشتی مینوشتم.نامه ای پست میکردم و گاهی داستانی را سرهم میکردم.
هیچوقت داستان هایم را ننوشتم چون میترسم.میترسم از اینکه بابت داستانم مورد قضاوت واقع شوم.میترسم که آنچه باید درونم مخفی کنم لابه لای داستانم فاشم کند.
برای همین است که سال ها قید نویسندگی را زده بودم و فقط برای دل خودم در دفتر خاطراتم چیزکی ثبت میکردم.اما امروز ترسم را سرجایش می نشانم ،دل به دریا میزنم و برای اولین بار نوشتهای را منتشر میکنم.