✎ داستان و رمان سرا
در شهری قدم میزنم که دختران لبان سرد خود را سرخ تر میکنند تا شاید دل سیاه پر از هوس پسرها سرخ شود به بهانه ی عشق!
در شهری زندگی میکنم که پسرانش ادای مجنون را در می آورند تا شاید تن لیلی های ساده را به دست آورند!
در شهری اشک میریزم که پسرانش چشمان هیز خود را در پس عینک دودی پنهان میکنند،
تا شاید دختران در شیشه ی سیاه عینک،چشمان صادق خویش را ببینند!
در شهری می ایستم که دختران بر بوسه های خود قیمت میگذارند تا شاید پسران پولدار شریک آنها شوند!
در شهری می اندیشم که پسرانش خود را چون دیوار محکم تعریف میکنند تا شاید دختران تکیه کنند بر بازوی شیشه ای آنها!
داریوش میگوید:
دهانت را می بویند،
مبادا گفته باشی دوستت دارم!
من میگویم حق دارند،
چون دوست داشتن های ما بو دار است!
بوی سوء استفاده، بوی خیانت، بوی دروغ، نیرنگ و بازی میدهد!
【 لطفا مارو دنبال کنید ♡