پوستی لکدار و چند رنگ که احتمالا حاصل برخورد شدید آفتاب به قسمتهایی از پوست بوده است از خلالِ موهایی که به شکلی کمحوصله شانه شده و فرق او را کج نشان میدهد، مشخص است. ظاهرا لبها هم از تابش آفتاب بینصیب نبوده و در میان انبوهی از ریشوسبیل مردانه که ترکیب سیاهوسفیدش آن را دارای کنتراست کرده پنهان است. لبها خشکیده است و جوری به نظر میرسد که انگار بخواهد رازی را از مصاحبش پنهان کند.
به علاوه طرح دماغی استخوانی و بزرگ علاوهبر مردانهتر نشان دادن چهره باعث میشود که صاحب آن از دورتر هم قابل شناسایی باشد. با این حال آنچه از همه بیشتر در صورتِ مسیحوارِ مرد به نظر میرسد، چشمهای اوست؛ چشمهایی که بیشتر از تارهای سفیدِ موی مرد در میانِ موهای سیاه، پیری درونی و بیرونی او را نشان میدهد.
چشمها بیش از آنکه حرفی برای گفتن داشته باشند، «عمق» دارند، عمقی که باید به درون آن خزید تا رازهای مگویش را پیدا کرد. چشمها مستقیما به کسی که آن را نگاه میکند خیره شدهاند، با این وجود خالیاند، انگار که صاحب آنها با چشمان باز خوابیده باشد و چشمانش تصادفا با چشمان شما تلاقی پیدا کرده باشند.
چشمهای مرد مانند هدیهای هستند که درون آن هدیهای دیگر وجود داشته باشد، مانند صدفی که مروارید در درون داشته باشد و تو انگار که از قِبَلِ لایههای این چشم باید همچون یک غواص به اعماق روح مرد بروی و پس از یک سفر طول و دراز متوجه شوی که چشمان مرد، روحی را بازتاب میدهد که بیشتر از «درد»، «صبر» دارد و بیشتر از گلایه دچارِ تسلیم است، تسلیمی که در سکوت خود را نشان میدهد و سکوتی که راز یک توفان را پنهان کرده است. توفان روحی مردی که پرده از راز سکوت خود در کتابِ «هیچ دوستی به جز کوهستان» برمیدارد.
بله این شمایل مردی است که بهروز بوچانی نام دارد، پناهندهی کرد که در آرزوی رسیدن به استرالیا در جزیرهی مانوس گرفتار و به نوعی اسیر شد. مردی که شمایلش روی سلاحش حک شده، سلاحی که آن را با قلم ساخته است! کتابش!
کتابی که مجموعهای از نوشتههای پیامک مانندِ او در دوران سخت جزیرهی مانوس است که به عنوان مرهمی روحانی برای خودش، برای دوستش ارسال میکرده است. حالا اما این مجموعه پیامکها که در قالب یک کتاب منتشر شده، علاوه بر یک درمان روحانی، راهِ نجاتی برای او پیشِ پایش گذاشته و باعث جلب توجهات انساندوستانه به سمت او شده است.
دوستی بهجز کوهستان یک داستان معمولی نیست، یک اتفاق جدی است. این کتاب روایت آدمهایی است که خانهشان را با امید به زندگی بهتر ترک کردهاند و درنهایت درد را با عمق جانشان احساس کردهاند. انسانهایی که در نقطهای دورافتاده در یک سرنوشت نامعلوم گیر افتادهاند و ذرهذره زندگیشان در میان سیاستهای مردان سیاست روبهزوال میرود. بهروز بوچانی در هیچ دوستی بهجز کوهستان قصهی زندان را روایت کرده است، زندانی که جرم زندانیانش مهاجرت غیرقانونی است. کتاب هیچ دوستی بهجز کوهستان صدای دردمندی است که باید شنیده شود.
بهروز بوچانى پناهجوى كورد ايرانى است كه داستان گرفتار شدنش در جزيره مانوس اكنون مشهور شده است.
او متولد 1362 در ایلام است. در دانشگاه تربیتمعلم تهران درسخوانده و سپس مدرک کارشناسی ارشد خود را در رشتهی جغرافیای سیاسی و ژئوپلتیک از دانشگاه تربیت مدرس دریافت کرده است. بوچانی در ایران به عنوان روزنامهنگار فعالیت میکرد. او سال 2013 در جریان پناهندگی به استرالیا دستگیر شد و همراه 75 پناهجوی دیگر به جزیرهی مانوس فرستاده شد. او تا نوامبر 2019 در این جزیره بود تا اینکه با برنده شدن کتابش در جشنوارههای مختلف توانست برای شرکت در جشنوارهی کلمه به نیوزلند سفر کند. او گفته است که هرگز به پاپوآ گینه نو باز نخواهد گشت.
نوشتن، شاید آخرین سلاح و موثرترین وسیله در زمانی باشد که از هر لحاظ دستوپای انسان بسته شده و هیچ راه فراری پیش روی خود نمیبیند. این گزاره را بهروز بوچانی با کتاب «هیچ دوستی به جز کوهستان» به خوبی ثابت کرده است؛ جایی که نوشتن تسلای خاطر او شد و علاوه بر این او با رساندن صدای خود به گوش جهانیان از این طریق، توانست از خود احقاق حق کند و راهی برای نجات بیابد. در حقیقت این کتاب و نوشتن آن سرنوشت بهروز بوچانی را تغییر داد: از اسیری محبوس در اردوگاه مرگ به شهروند و نویسندهای محترم در کشوری مرفه.
نوشتن و به اشتراکگذاری حاصل کار، نسخه اى اىست شفابخش كه به بهروز بوچانى نيز در نبرد با مشكلات و جلب توجهات انسان دوستانه كمك كرد.
بوچانى شرح مصيبت هاى اردوگاه را در كتابى به نام هيچ چيز به جز كوهستان منتشر كرد و حاصل کارش، بسيار مورد توجه قرار گرفت و توانست سروصدای زیادی به پا کرده و نقدها و نظرات مختلفی را به خود جلب کند. نویسندگان مختلف، بهخصوص در استرالیا واکنشهای زیادی به این کتاب نشان دادهاند.
جایزهی ادبی ویکتوریا، جایزهی ویکتوریا برای آثار غیرداستانی و بهترین کتاب 2018 جوایزی است که این کتاب به دست آورده است. هیچ دوستی بهجز کوهستان همچنین انتقادهای جدی را متوجه دولت استرالیا کرده است.
این کتاب که در انگلیسی به نام «no friend but the mountains» خوانده میشود، داستان سالهای اقامت بهروز بوچانی نویسندهی ایرانی است که در جریان پناهندگی به استرالیا دستگیر شد. او در طی 5 سال کتابش را در واتساپ مینوشت و برای دوستش امید توفیقیان میفرستاد. امید توفیقیان نوشتههای او را به انگلیسی برگرداند و درنهایت سال 2018 کتاب هیچ دوستی بهجز کوهستان را منتشر کرد.
در بخشی از کتاب میخوانیم:
«گوشهای از کامیون، نزدیک به در، چادری بسته بودند به شکل یک دیوار تا بچهها بتوانند پشت آن و دور از چشم دیگران درون بطریهای خالی ادرار کنند، کسی به روی خودش نیاورد وقتی چند مرد مغرور همان کار بچهها را کردند و بطریها را بیرون انداختند. زنها اما هیچکدام از جایشان تکان نمیخوردند، گویی فقط مردها و بچهها نیاز داشتند، مثانهشان را تخلیه کنند.
اغلب زن ها بچههایشان را چسبیده بودند و به مسیر هولناک اقیانوس میاندیشیدند. بچهها هاج و واج در پستیوبلندی جاده بالا و پایین میشدند. حتی آنها هم با آن سنوسالشان خطر را حس کرده بودند. به راحتی میشد این را از جیغهای بریده بریدهشان یافت.
غرش اگزوز کامیون ترس و دلهرهای عجیب در فضا میپراکند. راننده دستور داده بود، کف کامیون بنشینیم و جنب نخوریم. مرد سیاه سوختهی لاغری هم کنار مان نزدیک در ایستاده بود و مدام با حرکت دستش از ما میخواست که ساکت باشیم، با این حال جیغ بچهها همه جا را پر کرده بود، همراه با نعرهی اگزوز و صدای مادرانی که سعی داشتند فرزندانشان را آرام کنند.
سیطرهی ترس غرایز را به کار انداخته بود. بالای سرمان در آسمان گه گاه نوک شاخههای درختان به یکدیگر میرسیدند و کامیونها به سرعت باد از زیرشان عبور میکردند. درست نمیدانستم به چه سمتی در حرکتایم، اما حدس میزدم قایقی که قرار بود ما را به سمت استرالیا ببرد، باید در ساحلی دورافتاده در شمال اندونزی باشد، نزدیک جاکارتا...»
این لحظاتی که بوچانی نقل میکند، بسیار پرتب و تاب و دلهرهآورند، با این حال اگر بوچانی میدانست که باید بعدها در اردوگاه مانوس چه لحظاتی را سر کند از این که این لحظات خوشِ سفر! به پایان میرسد، حسرت میخورد!
بخش دیگری از کتاب هیچ دوستی جز کوهستان:
«سخت است تصور مردان جوانی که که ساعتها زیر آفتاب در صفهای طولانی ایستادهاند. صفهایی پیچدر پیچ که به غذایی کثیف و بیکیفیت ختم میشوند. گوشتهایشان لاستیک ماشین بودند، تقلای آروارهها برای تکه کردن گوشت دیدنی بود. در صفها تقریبا تمام جمعیت زندان مجبور بودند یکجا جمع شوند. بعضی اوقات صف به حدی طولانی بود که پهلوی حصارها پیچی به سمت پشت بنای سریلانکاییها میخورد، شبیه نیمدایرهای که جمعیت دو سوی آن همدیگر را نمیدیدند. برای یک غریبه این سوال پیش میآمد که این صف که ابتدایش مشخص نیست اساسا برای چه شکل گرفته و این آدمها چرا با این قیافههای اخمو و خسته در هم تنیدهاند...»
آنچه خواننده از خلال خواندن کتاب بوچانی حس میکند، آن است که نوشتن درباره یک شرایط سخت وقتی خود ما در دل بحران هستیم به ما نوعی دانایی و آگاهی میدهد. نوشتن در شرایط سخت به ما قدرت تحلیل میدهد، کمک میکند که بتوانیم سبک، سنگین کنیم و در عین حال که درون این وضعیت پر از بدبختی هستیم بتوانیم قدری از دور به ماجرا نگاه کرده و در این شرایط عجزِ فوقالعاده کمی قدرت و امکان کنترل بر بحران پیدا کنیم، امکانی که به ما توان تحمل و ادامهی این شرایط سخت و بحرانی را میدهد.
به عبارت سادهتر نوشتن ما را عاقلتر میکند و عاقل بودن در یک شرایط دیوانهوار و در میان مشتی دیوانه اصلا چیز کمی نیست!
در بخشی دیگر از این کتاب میخوانیم:
زنجیرهای پیچدرپیچ از مردانی گرسنه و تحقیرشده در زیر آفتاب سوزانی که مغزها را میپخت... ترکیبی ناساز از مردانی با قد و وزن و سن و رنگ متفاوت صفی طولانی شکل میداد. روز در زندان با هیاهوی صفهایی طولانی و له کننده آغاز میشد. صبح زود زندانیهای گرسنه از تختخوابهای عرق کرده و چسبناکشان با شتاب بلند میشدند و دستهدسته به چادر غذاخوری هجوم میبردند. گرسنه به معنای واقعی کلمه: احساسی که در پیوند با مفهوم غریزه و تنازع بقا معنی پیدا میکرد. شام که تمام میشد، دیگر هیچکس چیزی برای خوردن نمییافت و در انتهای شب، بوی گرسنگی در سرتاسر زندان میپیچید.
کسی حق نداشت حتی یک سیبزمینی با خودش از غذاخوری خارج کند. هر چیزی مربوط به جویدن و خوردن میبایست در زیر همان چادر تمام میشد: آخرین فرصت برای پر کردن معدههایی که در آن لحظات بهجای مغزها بر اندامهای بدن فرمان میراندند.
دم در غذاخوری هميشه چند جی.فور. اِسِ عبوس و خشکمغز ایستاده بودند و هر که را از چادر خارج میشد برانداز میکردند. با نگاههایی که قادر بودند داخل جیبها را هم بگردند. اگر جیبی برآمده بود به پاپویی دستور میدادند تا سرتاپای صاحبش را بگردد. آنجا جایی بود که کنترل بدنی بهشدت انجام میشد. پاپو هم که سرش را به علامت تأسف تکان میداد، وجببهوجب جیبها، ساقها، پهلوها و در مواردی زیر کتفها را میگشت. نتیجه گاهی پیدا شدن یک سیبزمینی یا تکه گوشتی لهیده بود که از سطل آشغال سر درمیآورد. جی. فور. اس هم با تکجملهای یادآوری میکرد که خارج کردن غذا غیرقانونی است.
سخت است تصور مردان جوان مغروری که ساعتها زیر آفتاب در صفهایی طولانی ایستادهاند؛ صفهایی پیچدرپیچ که به غذایی کثیف و بیکیفیت ختم میشدند. گوشتهایشان لاستیک ماشین بودند؛ تقلای آروارهها برای له کردن تکههای گوشت بخارپز دیدنی بود.
شاید این پست را هم دوست داشته باشید: نوشتاردرمانی چیست و چه کاری برای ما انجام میدهد؟