در زندگیام ۳ تا دوستِ واقعی داشتهام دربارهی یکی در این پست صحبت کردهام. دربارهی دیگری در اینجا صحبتی نمیکنم. اما سومی...
برخورد اول زمانی بود که سرفههای پیدرپی پدرم که از راهپلهها به گوش میرسید خبر از این میداد که چند لحظهی دیگر کلید میاندازد و وارد خانه میشود. ساعت ۶ بعد از ظهر بود و پدر در وقت همیشگی به خانه بازگشته بود با این تفاوت که تعدادی جعبه روی سر و کولش سنگینی میکرد. پدر گفت: «اداره شرایطی کامپیوتر میدادند. منم گرفتم»
من و خواهرم که انگار آدم فضایی میدیدیم دور و بر این دستگاهِ پنهان در کارتن، حلقه زدیم. با توضیحاتِ بیشترِ پدر در ذهنِمان آن را با آتاری اشتراکیمان مقایسه میکردیم. سالِ ۷۳ بود. وقتی پدر کارتون ها را باز کرد و کیبورد، مانیتور و موس را از جعبه درآورد، تعجبمان بیشتر هم شد. آخر هیچ شباهتی به آتاری ما نداشت.
چند روز بعد. جمعهروزی بود که پدر از تعطیلی استفاده کرد و بخشهای کامپیوتر را وصل و بلاخره آن را روشن کرد. یک ویندوز رویش بود به نام ۳.۱ و یک سیستمعامل جانبی به نام NT
از طریق همین سیستم NT به بازیهایی که روی سیستم بود دسترسی پیدا کردم. هنوز درک بسیار ناچیزی از کامپیوتر داشتم و ناخودآگاه آن را به عنوان یک دستگاه بازی در نظر میگرفتم. یک بازی در این کامپیوتر بود به نام «دوم!» این بازی بعدها به جرگهی مطرحترین بازیهای کامپیوتری تاریخ پیوست. بازی ترسناکی هم بود و در آن وقت من از آن ترسیدم.
چند سال اول، برای شاید ۳ سال کامپیوترِ ما اینترنت نداشت و ما هم از آن چیزی نمیدانستیم. در این حدفاصل، کامپیوتر علاوهبر یک وسیلهی بازی برای ما یک دستگاهِ پخش موسیقی هم بود. این هم در نوع خود عجیب بود. برای ما که یک ضبط ۲کاستهی چوبی داشتیم که نوارها را با خشخش زیادی پخش میکرد بسیار جذاب بود که به واسطهی محصولی جدید به نامِ CD، آهنگهای مورد علاقهمان را گوش دهیم. برای انجام این کار ۲ نرمافزار روی کامپیوتر ما نصب بودند. winamp و jet Audio. تنها برنامههایی که روی سیستم ما تا مدتها نصب بود.
۳ سال بعد اینترنتِ دایال آپ، قژ قژ کنان پا به خانهی ما گذاشت. بعدتر ۲ اتفاق نقشِ کامپیوتر را در خانهی ما پررنگتر کرد. نخست، فیلم تایتانیک اکران شد و فیلمش در قالب ۳ حلقه CD به ایران آمد. دوم، گوگوش از ایران مهاجرت کرد و آن طرفِ آب کنسرت گذاشت و CDهای آن کنسرتها هم به ایران آمد. این جدیدترین سوقاتی کامپیوتر برای خانوادهی ما و البته آخرینش بود. به تدریج کامپیوتر برای خانواده جذابیتش را از دست داد و به همدمِ اختصاصی من بدل شد. دلیلِ آن باز هم بازی بود. البته بازیهای کِرَکدار!
فیفا ۹۸ یکی از همین بازیها بود. گرافیک و گیمپلی عالی و البته حضور تیم ایران از فیفا ۹۸ یک بازی فوقالعاده ساخته بود اما محشرتر از همه ساوندترک آن بود که اشتیاق بازی کردن را صدچندان میکرد.
دیگر بازی که گل کرد بازی درایور بود، ماشینی که از دست پلیس فرار میکرد! GTAای بود در آن زمان برای خودش.
یکی از جذابترین بازیهای آن زمان و البته ترسناکترینها برای من بازی soldier of fortune بود که حسی عجیب از بازی کردنِ آن به من دست میداد. چیزی در مایههای Call of duty و Counter Strike بود.
بازیهای کماندوز، تامبرایدر، رزیدنتاویل و نیدفور اسپید دیگر بازیهای داغِ آن روزگار در سبکهای مختلف بودند.
نکتهی مهم در مورد آن بازیها «کِرَک داشتن» آنها بود که اکنون برای هر بچهای مفهومی ساده به نظر میرسد، اما برای من در ۱۱ سالگی «کِرَک کردن» تلاشی یک هفتهای و کچل کردنِ CDفروشِ محل، از سر زدنهای همیشگی و سوالاتِ بیانتها بود که او را مجبور میکرد بگوید: «بابا صد بار گفتم که! میری تو پوشهی کرک، فایلِ اگزهی توش رو کپی میکنی، میاری پیست میکنی اونجا که بازی رو نصب کردی! به خدا اصلا سخت نیستا!»
اما خب در آن زمان تکنولوژی سکهی رایج نبود و من بی تقصیر! نه کلاسی بود و اگر اینترنتی بود، خالیتر از آن بود که جوابِ سوالاتِ مجهولت را در آن پیدا کنی. به استخری میمانست خالی که قطره قطره در آن آب میریختند و هنوز کلی مانده بود تا پر و قابلِ استفاده شود.
دوستم خیلی زود پیر شده بود! بازیهای جدید را اجرا نمیکرد. اشکال در فقدان قطعهای در کارتِ گرافیکِ قدیمی کامپوتر بود. میگفتند 3d را پشتیبانی نمیکند. میگفتند باید کارت گرافیکِ ۳dدار بخری.
نخریدم. نشد. با این حال آفتاب این کامپویتر لبِ بوم بود و سربههواییها و خرابکاریهای من مرگش را جلوتر هم میانداخت. من که جدیدا به مباحثِ «سختافزار» هم علاقهمند شده بودم و میخواستم «اسمبل کردن» کامپوتر را یاد بگیرم، یک روز دل و رودهی رفیق قدیمی را به هم ریختم به این امید که مانند کسی که مسیرِ برگشت را با معکوس کردنِ مسیرِ رفت پیدا میکند، قطعات را دوباره سوار و سرِ هم کنم. دل و رودههای کامپیوتر مسیر مستقیمی نداشت. در میان قطعات گم شدم. نمیدانم چه شد که آبی هم روی آنها ریخت و...
اولین کامپیوترم را برای همیشه از دست داده بودم.
تقدیر آن بود که نبودِ کامپیوتر هم در زندگی من اثر بگذارد. یا شاید هم بهتر باشد بگویم خاطرهی شیرینِ سالهای بودنش. من که به دلایلی انگیزه ی ادامهی تحصیل را از دست داده بودم، دیوانهوار اصرار میکردم که دیگر درس نمیخوانم: نه ریاضی، نه انسانی، نه تجربی! تا همین اولِ دبیرستان بس است!
در بر همین پاشنه میچرخید تا یکی گفت: «خب برو فنیحرفهای کامپیوتر بخون. تو که عاشقِ کامپوتری! هم فالِ و هم تماشا!» و من موذیانه لبخند زدم و گفتم: «کو؟! من که کامپیوتر ندارم!» مادرم با غیظ گفت: جهنم و ضرر! یکی میخریم! و من پاسخ دادم: «پس حتما کارت گرافیکِ 3dدار هم داشته باشه و مانیتورش هم فلترون باشه!» پدرم چشمغره میرفت و من دلم خنک میشد...
کامپوتر جدید با ناز آمد! با کارتِ گرافیک 3dدار و مانیتورِ فلترون. اما سنِ من دیگر اقتضای بازی نمیکرد. قرار بود با وجه دیگری از کامپویتر آشنا شوم. اما تو چه میدانی یاهومسنجر چه متاعی بود اگر متولد دههی ۶۰ و ۵۰ نیستی؟
ارتباطات در یاهو مسنجر صمیمی و دوستداشتنی بود. ایموجیهای جذاب، انواع چترومهایی که ایرانیهای داخل و خارج از کشور را به هم متصل میکرد. امکان اتاقهای خصوصی برای جمعهای دوستانهتر از طریقِ ویژگی کنفرانس روم، برقراری ارتباط به وسیلهی وُیس و وبکم، امکاناتی بود که در آن زمان فوقالعاده و کاربردی به نظر میرسید.
مهمتر از همه اما دوستیهایی بود که در این محیطِ مجازی شکل میگرفت. به خصوص برای من که پشتِ کامپیوترم فردی خوشاخلاقتر و دوستداشتنیترم به محلی برای عرضاندام بدل شده بود.
پیشآمد که در این محیط من که در آن برهه ۱۶ سالم بود، در قالبِ مردی ۴۵ ساله به دختری ۱۹ ساله مشاوره بدهم تا در اثر شکست عشقیاش خودکشی نکند! پیشآمد که در قالبِ همین شخصیتِ ساختگی با پیرمردی جلای وطن کرده دربارهی سهراب شهیدثالث، اوشو و علیاصغر حکمت مباحثه کنم!
آشنا شدن با آدمها در دنیای مجازی واجدِ نوعی کشفوشهود بود، وقتی از طرفِ مقابل هیچ نمی دانستی و هیچ نمیدیدی، باید حواست را جمع میکردی، به کوچکترین جزئیاتِ به دست آمده و به آنیترین و غریزیترین احساسات ایجادشده توجه می کردی و آنوقت حس میکردی که فردی که آن طرفِ خط آنلاین است را سالهاست که میشناسی. من علاقه و استعداد خودم در نویسندگی و روانشناسی را هم در همین یاهومسنجر کشف کردم. چون لازمهی چَت کردنِ مطلوب در این محیط خوب نوشتن و خوب درک کردن آدمها بود.
پیش میآمد که حتی در یاهومسنجر عاشق شوی و بدانی که بچه محل هستید اما نه هیچوقت او را ببینی و نه هیچ سرنخی از او به دست آوری در حالی که بدانی احتمالا از جلوی دربِ خانهی آنها بارها گذشتهای...
به انتهای مسیر نزدیک میشویم. بیرونقی یاهومسنجر شروع شده بود که کلوب را کشف کردم. آن موقع خیلی جذاب به نظر میرسید یا بهتر بگویم فضایی به شدت تینایجری داشت و از آنجایی که ایران در آن برهه پر از تینایجر بود، بسیار گل کرده بود. شبیه به فیسبوک بود و از آن صمیمیتر و بیغلوغشتر. امتیازهای آن در سیستم جستجوی اعضا، تبادلِ پیامِ خصوصی، وبلاگنویسی و آشنا شدن با دیگر اعضا براساس علائقِ مشترک بود. اگر بخش وبلاگنویسی آن را در نظر بگیریم باید بگویم تا حدی شبیهِ همین ویرگول هم بود.
این خود محلِ بحث است که چرا نگاهِ ما به توسعهی فضای وب به این شکل است. بنیانگذارِ کلوب که آپارات و فیلیمو هم برای اوست، کلوب را با نیمنگاهی به فیسبوک و تقلید از آن ساخت. اما حالا فیسبوک به کجا رسیده و کلوب به کجا؟ از آن طرف ویرگول با نگاهی به «مدیوم» ساخته شد؛ کلوب که به جایی نرسید و تقویت نشد، امید است که سرنوشت ویرگول اینچنین نباشد.
در هر صورت اگر بخواهم یک خاطره از کلوب تعریف کنم، آن آشنایی با یک پسر ۱۳ سالهی اهلِ سینما بود. در آن وقت من ۱۹ ساله بودم و به شدت به سینما علاقهمند شدم. احتمالا در آن برهه فقط از همین طریقی که شد میتوانستم ۴۰۰۰ فیلمِ نابِ سینمای جهان از آنتونیونی، پازولینی، برگمان، فلینی، دسیکا، گدار، تروفو و دیگر سینماگران جهان را به دست بیاورم. پسرک مهربان و کم سنوسال، CDفروش نبود. این فیلمها را سخاوتمندانه برای من رایت کرد و در چند ملاقات در خیابانِ انقلاب به من داد. فقط پولِ CDها را گرفت. کامپوتر نه تنها برای من دوست خوبی بود که از طریق خود مرا با آدمهایی خوب و عجیب آشنا کرد و تجربیاتی جالب در اختیارم قرار داد.
فیسبوک که آمد با آن ارتباط برقرار نکردم. بهارِ جوانی ما گذشته بود و در دانشگاهِ ما هم بیشتر متولدینِ دههی هفتاد به چشم می آمدند. فیسبوک برای آنها بود، همانطور که اینستاگرام برای دههی هشتادیهاست. هرچه که بود و هست، همانطور که گفتم کامپیوتر، البته از نوعِ همیشه آنلاینش یک همراهِ خوب برای من است. بدون کتاب و کامپیوتر زندگیِ من این نبود و من این نبودم. خاطرات و لحظاتی که داشتم با حضور این دو رقم خورد و اگر به آینده امید دارم به اتکای همراهی و کمک این دو دوستِ نازنین است.
شاید این مطلب را هم دوست داشته باشید:
مهارتهایی از دنیای مدرن که حتما باید بلد باشید