عنوان بالا فعلی با زمان «حال» دارد، اما جواب آن ابدا به زمان حال ربطی ندارد، همانطور که وضعیت فعلی من ربطی به اکنونم ندارد.
من ویرگول را حیاط خلوتی برای نوشتن در نظر گرفتهام. حیاط خلوتی برای بازی کردن! بازی من خواندن و نوشتن است و آن را از کودکی آغاز کردهام. این همبازی من عجیب و نجیب بود، تشر نمیزد و مسخره نمیکرد و مهمتر از همه آرامشی به من میداد که بسیار آن را دوست داشتم. دنجی و پرمایگی توامان دنیای کتابها مانند جنگلی بود که یک یک درختهایش رازی از هستی را به نجوا و آهسته در گوش من زمزمه میکردند.
نه! نرم و نازک نبود! اگر بخواهم از ۴ سالگی که شکلگیری میلینهای مغزی نخستین حلقههای حافظه را در ذهنم نقش میزد، شروع کنم چند ماجرای خاص به ذهنم میرسد، منظورم ماجراهایی است که ارتباط مرا با محیط بیرون برقرار میکرد: اولی حس کردن فضای غبارآلود جنگ در عین کودکی بود، دیگری وفور سگهای خیابانی بود که در خیابان جولان میدادند و دعواهایی که بین افراد در همان خیابانها در می گرفت و از خط و نشان کشیدن سگهای ولگرد نیز ترسناکتر بود.
علاوه بر اینها که به دنیای کودکی چندان ربطی ندارد، نکتهی دیگری که از رجوع به دوران کودکی به ذهنم میرسد مربوط به بیدار شدنهای صبح زود است! مادرم مرا صبح زود بیدار میکرد و ما ساعتی بعد با کیسهی پلاستیکی حاوی شیر پاستوریزه برمیگشتیم.
من مهدکودک نرفتم! البته یک روز رفتم! مادرم دوستی داشت که دخترش را به مهدکودک میفرستاد و قرار شد که من هم به همان مهدکودک بروم. دخترک همسن من بود و نکتهی دندانگیر داستان اینکه مادرش بسیار او را کتک میزد و نیشگون میگرفت! دخترک چشم آبی موفرفری و مظلومی بود! به هر حال من بعد از یک روز مهدکودک رفتن، به دلایلی که خودم هم نفهمیدم دیگر مهدکودک نرفتم و ناتاشا را هم ندیدم، اما هم مهدکودک نرفتن و هم دیدن صورت کبود دخترک در آن سن اثر بدی روی من گذاشت!
حالا دیگر ۵ سالم بود، هنوز تا اول ابتدایی ۲ سال مانده بود و مهدکودک هم نمیرفتم. از نظر مشخصات ظاهری من پسری چاق و همیشه کچل بودم! کچلی حاصل دسترنج پدر و چاقی نتیجهی زحمات مادر بود. بگذارید تعریف کنم: مادرم همیشه مقدار زیادی غذا را به زور به حلق من میریخت. از آنجایی که مادرم اعتقاد داشت برای قوه گرفتن و قد کشیدن باید مرغ و گوشت بخورم و من برنج دوست داشتم، مادرم مجبور بود مرغ و گوشت موردنظر خودش را لای مقادیر زیادی برنج جاساز کند تا من غذایم را به قول خودش کوفت کنم و گفتن ندارد که این خود به چاقی من میافزود!
در مورد کچلی اما پدرم هر ماه یک بار کلهی مرا با تیغ میزد، همیشه هم این کار را پنجشنبه شبها انجام میداد و فردایش صبح علیالطلوع به حمام عمومی میرفتیم. یادم است بسماللهگویان وارد حمام میشدیم و تشت آب سرد ریزان از آن خارج میشدیم. یادم است روزنی در بالترین نقطهی سقف مرتفع حمام حضور داشت که به دودکش حمام متصل میشد. من در آن زمان فکر میکردم که اجنه از این سوراخ به حمام وارد و از آن خارج میشوند!
وارد مدرسه شدم و خود را در میان انبوهی از بچههای معصوم دیدم... چرا میگویم معصوم؟ چون غرضی دارم! اگرچه که بسیار مطالعه میکنم، ولی شناخت و قضاوت من از یک مسئله نهایتا به یک شهود غریزی برمیگردد. در مورد آدمها میتوان حتی برق خباثت را در چشمان آنها تشخیص داد. آتشی که از چشمها میبارد، یک جور انرژی است که چندان ذهنی هم نیست و ربطی به خوبوبد کردنهای رایج ما ندارد.
بگذارید صریحتر بگویم در طول این سالها کودکان، نوجوانان و جوانان پرآزار بسیاری دیدهام. این افراد معصوم نبودهاند، اما شیطان هم نبودهاند؛ بلکه افراد پرشر و شوری بودند که فرهنگ و دانش درستی دربارهی استفاده درست از این شور و انرژی نداشتند، خانوادههایشان هم نداشتند و به آنها یاد ندادهاند.
هیچ شده است قیافهی افراد در دوران پیری را ببینید؟ خصوصا آنهایی که در جوانیشان خلق از دست آنها آسایش نداشتند! آنها دوستداشتنی میشوند! بیآزارند و کرک و پرشان ریخته است! همین میشود که در فرهنگ ما جوانی سمبل گناه است و پیری سمبل خرد! حال آنکه این خرد نیست و بیرمق شدن است و آن گناه نیست و کله خریست!
از موضوع پرت نیفتیم. از همان روزهای اول فهمیدم این کودکانی که حیوانات را کتک میزنند و شلوار از پای دیوانهی محل میکشند، آدمهایی نیستند که دفتر خاطرات زندگی من از وجودشان پر شود. بلاهت و خباثت آنها سبب میشد دستهای به نظر برسند که در گل گیر کردهاند!
بگذارید حکمی صادر کنم و بابت آن نقلی بکنم: در همان روزهای اول مدرسه به عنوان یک کودک ۷ ساله مشکلی داشتم به دستشویی میرفتم و میدیدم که فرد قبلی دستشویی کرده و زحمت آب گرفتن آن را به نفر بعدی که بندهی حقیر باشم سپرده است و بندهی حقیر هم یا باید از خیر دستشویی کردن میگذشتم یا با به هم زدن ضیافت مگسها، کار تمام نکردهی آن دوست نادیده را تمام میکردم!
اما این توضیح را دادم که به بند دوم برسم: ۲۰ و چند سال بعد همین اتفاق را در دانشگاه تهران، یکی از معتبرترین دانشگاههای کشور تجربه کردم. این را گفتم که منظورم از خباثت و بلاهت را بدانید: خباثت آسیبزایی که از غریزهی حیوانی و بلاهت ناشی از آن ایجاد میشود و نه مثلا بدجنسی و پدرسوختگی!
اتفاقات همین سال اول دبستان باعث شد که در همان سال اول تلاش زیادی برای خواندن و نوشتن بکنم و با رسیدن اول مهر سال بعد، کتاب خیر و شر (متن ساده شدهی کلیله و دمنه) و متن ساده شده شاهنامه را خواندم. به زودی دوستان بیشتری را به خانه دعوت کردم و دیوارها را با آنها پر کردم. خواندن کتابها مانند شنیدن رازی بود که اجازهی گفتنش را فقط به کاغذهای سفید داشتم.
نوشتاردرمانی چیست و چه کاری برای ما انجام میدهد؟
#کتاب
#خواندن
#نوشتن
#نویسندگی
#توسعه_فردی