ALI JAMALI
ALI JAMALI
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

خاطره من (تصادف)

سلام. علی جمالی هستم.

تاریخ این خاطره: 1402/03/07


صبح امتحان علوم داشتم. و هنوز سه چهار فصل از علوم رو نخونده بودم. ساعت 12 بود گفتم برم بخوابم فوقش از اون ور صبح ساعت سه بیدار میشم. آلارم روی ساعت 3 تنظیم کردم و خوابیدم.

ساعت 3 شد و آلارم زنگ زد منم نصفه بیدار شدم گفت هنوز وقت دارم امتحان ساعت 8 بزار یه نیم ساعت هم بخوابم بازم خوابیدم. و وقتی ساعت 4 شد یک دفعه از خواب بیدار شدم رفتم صورتم رو شستم که خوابم بپره و اومدم شروع کردم به خوندن علوم خوندم خوندم تا ساعت 7 به زور تموم شدم. چون وقت کم بود بجای حفظ کردن بییشتر به درک مطلب وقت گذاشتم.

دیگه کتاب هارو جمع کردم... به فکر عبادت افتادم. پس رفتم و وضو گرفتم و دورکعت نماز صبح رو خوندم آخر نماز به خدا گفتم (خدایا من تلاشم رو کردم از اینجا به بعدش رو خودت کمک کن) حاضر شدم و خودکارم رو برداشتم.

از خونه با نام خدا بیرون رفتم. تا میدون 2 دقیقه ای راه بود. رسیدم به میدون و منتظر تاکسی شدم تا یه تاکسی اومد. سوار شدم رسیدیم به مقصد پول تاکسی رو دادم و رفتم تو مدرسه سر جلسه امتحان نشستم. استرس نداشتم نمیدونم چرا. یکم صبر کردیم

تا برگه هارو آوردن امتحان چهار تا صفحه داشت.

دوباره با نام خدا شروع کردم. اول اسمم رو نوشتم. بعد به سوال ها نگاه کردم این صفحه که راحت بود رفتم صفحه بعدی اونم راحت... هر چهار صفحه راحت بود. نمره از 15 بود و 5 نمره علمی داشت

شروع کردم به نوشتن تک تک سوالات واقعا تعجب کردم همشون رو حفظ بودم. چون اصلا من حفظ نکرده بودم فقط از روش خونده بودم. نوشتم فک کنم 28 تا سوال بود که دو تاشو نتونستم بنویسم و دوتاشو با تردید نوشتم. خلاصه امتحان تموم شد از مدرسه تا خونه دویدم.

رسیدم و صبحونه رو خوردیم. و منو بابام حاضر شدیم که بریم محل کارمون یعنی صرافی. رفتیم رسیدم یه 3 ساعتی کار کردیم. و وقت برگشتن بود.

سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم توی جاده... رسیدیم به یه روستای کوچیک . خیابون از وسط روستا بود یک دفعه یک سمند اومد جلومون که من به بابا گفتم اههههه... بابام زود سرعتش رو کم کرد ولی هنوز یه دقیقه نکشید که تازه داشیتم دوباره سرعت میگرفتیم که یهو یه سایپا توی خیابون میخواست از دور زن دو بزنه که مارو ندید و چرخید جلومون بابام پاشو گذاشت روی ترمز.... تخ.... ترمز خوب عمل کرده بود ولی به دلیل فاصله کم سمت چپ ما با سایپا بدجور برخورد کرد و داغون شد چراغ رادیاتور سپر و... من فکر کردم الان یه چیزیم میشه ولی خوشبختانه سالم بودیم. پیاده شدم و پلیس انتظامی زنگ زدم آدرس رو بهش داد. ولی از شانس یه ماشین پلیس راهنمایی رانندگی درست پشت ما تو جاده بود پلیس پیاده شد تا کروکی بکشه. و گفت ماشین هارو بکشین کنار جاده تا راه برای مردم باز بشه . اولش پلیس گفت که سایپا مقصره بابام که اومد از ماشین مدارک رو برداره و قتی برگشت اوضاع عوض شده بود پلیس می گفت مقصر خود شمایین بابام دید که آروم حرف زدنی مردم پرو میشن بلند بلند ولی مدبانه با پلیس حرف زد پلیس گفت باشه بریم دوربین رو نگاه کنیم رفتن دوربین رو نگاه کردن و پلیس فهمید که مقصر سایپا هست چون یک دفعه دور زده بود.

چون زیاد خاطره خوبی نبود اضافه توضیح نمیدم

خاطره های علی جمالیخاطرهبرنامه نویسیرمان
برنامه نویسی کارخانه تبدیل رویا به واقعیت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید