چکیدهی نوشتههای پیشینم این بود که امکان معنادار یافتن یا معنادارکردن زندگی را چندان برای خود محتمل نمیدانم و از سوی دیگر عطش معنای زندگی را اگر چه نه به صورت تام و تمام اما بیشتر برخاسته از مرگآگاهی میدانم.
شاید پیش از درک مرگ، پیشینیان ما به خاطر دشواریهای فراوان و بعضاً تکراریای که برای بقاء متحمل میشدند، گاه و بیگاه خسته و ملول میگشتند و زمانی که خستگی و ملالتشان از حد بیرون میشد با خود میاندیشیدند برای چه؟ چرا باید این بار گران را بر دوش خود حمل کنیم؟ اما درک مرگ و اینکه بالاخره میمیریم بیش از پیش آتش این سؤالات را در جانشان افکند. به بیان دیگر آدمی پس از درک مقولهی مرگ، جایگزینی برای زندگی و دشواریهایش و ملالتهایش پیدا کرد. او فهمید که میشود مُرد! و بار هستی را به دوش نکشید. این فهم، او را به این واداشت که جدیتر به دشواریهایی که برای تداوم زندگی تحمل میکند و چراییِ آنها بیندیشد.
روزهای شگفتی را میگذرانیم، روزهایی که جانمان را به حراج بقای حکومتشان گذاشتهاند. نظام درمانمان را از هم گسیختهاند، آب و برقمان را نیمبند کردهاند و گرانی را رفیق راهمان و چیزهایی که شما بهتر از آنها آگاهید. در این شرایط اما خیل کثیری از ما به خاطر ترسی که از هستهی قدرتِ مجهز به سلاح سرکوب داریم. از اعتراض میهراسیم. میترسیم بر سر اموری که جزء حقوق بدیهیمان است جان ما را بگیرند و آب هم از آب تکان نخورد. در چنین روزهایی که قدرت در چشمان ما خیره شده، رجز میخواند و ما فقط نظارهگریم محتملاً از خود این سوال را میپرسیم که تا کجا؟ بگذارید جمع نبندم. من از خود میپرسم که تا کجا قرار است به این انسانیتزدایی از زندگی انسانی تن در دهم؟ تا کجا این خفت را برتابم؟ زندگی تا کجا ارزشش را دارد؟ و این سوالیست که سخت مرا در هم میشکند و در برابرش احساس زبونی میکنم.
شاید از خود بپرسید که این بند اخیر چه ارتباطی با بند پیشین دارد. عرض میکنم خدمتتان. در نگاه من، وقتی امکان معنایابی در زندگی دور از دسترس باشد و از طرفی مرگ هم حیوحاضرتر از همیشه بیخ گوشم نفسنفس بزند باید تکلیفم را با زندگی بدانم تا عنان از کف نداده و به لحاظ روانی از هم نگسلم. شاید ضرورت این امر را با یک مقایسه بهتر بتوانم منتقل کنم.
فرض کنیم شخص «الف» زندگی، چرایی زندگی و چرایی تداوم زندگی را تا کنون به پرسش نکشیده و نقد نکرده و از آن نوع آدمهایی است که قربانصدقهی زندگی میرود و خورشید هر روز صبح به او لبخند میزند و هر بیدارشدن برایش مساوی شروعی دوباره است و میخواهد بهترینِ خودش باشد و لحظه را دریابد و خلاصه کلی قول به خودش داده و میخواهد در آینده فلک را سقف بشکافد. در نقطهی مقابل شخص «ب» قرار دارد که قول خاصی به خودش نداده، معنایی برای زندگی متصور نیست و کشتهمردهی زندگی نیست، میداند جانش به مویی بند است و خلاصه نهتنها خورشید هر روز صبح به او لبخند نمیزند که پشتش را هم به او میکند. در چنین وضعیتی اگر به این دو فرد بگویند که دوهفته دیگر میمیرید، مواجههشان با این خبر چگونه خواهد بود؟ به نظرم «الف» به طور اساسی به هم خواهد ریخت و «ب» محتملاً به همین سیاقی که تا کنون زندگی کرده زین پس هم خواهد زیست.
خاورمیانه همانجایی است که مدام در گوش شما زمزمه میکنند شما دوساعت، دو روز، دوهفته و دو... دیگر بیشتر زنده نیستید. پس برای اینکه بتوانید همین اندک زمان را بدون روانی از هم گسیخته بگذرانید نیاز دارید تکلیف خود را با زندگی مشخص کنید. نگاه من به تداوم حیات و دلایلم برای تداوم حیات مبتنی بر توازن قدرت بین نیروهای زندگیآفرین و نیروهای مرگبار است و این موازنه مدام تحت شرایط خاص میتواند دستخوش تغییر و بعضاً منتهی به تصمیمهای بازگشت ناپذیر شود.
جدیترین وزنهی زندگیآفرین برای من ترس از مرگ است. این ترس برای خیلیها ریشه در زندگیِ نزیسته دارد. مصیبتهای بدفرجامی که به امید خوشی تحمل گردیده اما به خوشی نگرویدند. برای من اما نادانی نسبت به این که در پس پردهی مرگ چه خواهد بود؟(اصلاً اگر چیزی در کار باشد!) رعبآور است. چیزی مثل دلهرهی ناشی از رفتن به یک فضای ناآشنا. درواقع، کندن از قطعیت نیمبندی که در وضعیت فعلی(زندگی) وجود دارد و رهسپار مرگ شدن، مرگی که سراسر عدم قعطیت است برایم ناگوار مینماید.
عنصر زندگیآفرین بعدی از این دیدگاه ناشی میشود که به خودم میگویم حالا که قرار است بمیریم، چه حاجت که زودتر به استقبالش برویم؟ اگر قرار است بیاید و ما را با خود ببرد چرا ما پیشدستی کنیم؟ به جایش صبر کنیم ببینیم چه میشود؟ حالا که این فرصت به ما داده شده چیزی به نام زندگی را درک کنیم. بگذار تجربهاش کنیم. با تجربهکردن زندگی قرار نیست کوپن مرگمان باطل شود.
در جایگاه بعدی خردهمعناهایی قرار میگیرد که در غیاب معنای بزرگ دستیابی به آنها و صرف زندگی در مسیر آنها برایمان ارزشمند است. بهبود شرایط زیست در یک کل به نام زمین، کاستن از رنج آدمیان، فراهمآوری شرایط زندگی انسانیتر و مانند اینها.
جدیترین و شاید تنها وزنهی کفهی مرگبار ترازو برای من، گسترهی بیانتهای رنجها و مصبیتها و نیافتن معناییست که تحملشان را موجه سازد. این عنصر به خصوص در جایی مثل خاورمیانه که هیچ چیز مثل درد و رنج تازه نیست بیشتر خودنمایی میکند. این وزنه آنقدر زور دارد که گاه خود به تنهایی میتواند کفه ترازو را به سمت مرگ بچرخاند
مورد دوم که البته به نوعی در دل مورد اول گنجانده شده، خط قرمزها و سلسلهمراتب ارزشهاست که اگر بنا باشد برای تداوم زیست، روی آنها پا بگذارم ترجیح میدهم زندگانی را خاتمه دهم.
برگردم به سوال انتهای پاراگراف سوم. راستش پاسخش را نمیدانم اما همین را میدانم که دلیل پاسخ فعلیام به این پرسش، یعنی تداوم زندگانی تنها، تنها و تنها سنگینتربودن کفهی زندگیآفرین ترازوست که البته هیچ تضمینی وجود ندارد که شرایط پیرامونم یکییکی این وزنهها را از من نستاند و کفهی مرگبار یکباره، اما برای همیشه پیروز این زورآزمایی نشود.