علی مظفری
علی مظفری
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

نابودن و ناشدن

یکی از ایده‌های جذاب برای من در هنگام مواجهه‌ی با نارضایتی عمیق، اندیشیدن به مرگ، این تجربه‌ی بکر و همیشه‌تازه است، راه‌حل قطعی و البته نهایی. خیلی عجیب خواهد بود اگر با مرگ نمیرم، چرا که گویی ابداً وجود نداشته‌ام. در حال حاضر جرأت امتحان‌کردن مرگ را ندارم و البته آنی که بیشتر مرا ‌می‌ترساند، نه مردن، بلکه نیست‌نشدنِ پس از مردن است. هر چند که مردن، خود، به دلیل نادانی‌ای که از چندوچونش دارم به قدر کافی ترسناک می‌نماید. به بیان دیگر تا چندی پیش فکر می‌کردم که اگر به طریقی می‌دانستم که پس از مردن اوضاع و احوال بهتری خواهم‌داشت، دلیلی برای خود را نکشتن وجود نداشت و این نادانیِ دهشتناک نسبت به اوضاع و احوال پس از مردن را دلیلی برای خودناکشی قلمداد می‌کردم، اما با شرحی که پیش‌تر رفت، اکنون دلیل دیگری هم بر آن افزون گشت، عدم اطمینان از نیست‌شدنِ پس از مردن، دلیل اخیر را استوارتر از دلیل نخست یافتم، چون در صورت نیست‌شدن، اساساً اوضاع و احوالی در کار نخواهد بود که بخواهم نگران خوب یا بد بودنش باشم.

هنگامی که از قطعیت راه‌حل نهایی برای خلاصیِ از وجود و متعاقباً نارضایتیِ از وجود، یعنی مرگ، چندان با قطعیت نمی‌توانم سخن بگویم و فعلاً جرأتش را هم ندارم، ناگزیر باید بگردم و ببینم چگونه در طیفی که دوسرش را اطمینانِ تام و تمام از وجود و عدم اطمینان از وجود تشکیل می‌دهند، نقطه‌ای نسبتاً استوار اختیار کنم که بتوانم دائماً وجود را بیشتر و بیشتر تجربه کنم. چرا که در غیر این صورت تن داده‌ام به مرگی تدریجی، که اگر قرار است چنین باشد، مرگ دفعه‌ای رجحان دارد به مرگ تدریجی.

انگار تاریخ جهان، جمله، تلاشِ خودآگاهانه یا ناخودآگاهانه برای همین تجربه‌ی بیشتر و بیشترِ وجود است. یکی برای سنجش وجودِ خود می‌زاید، دیگری می‌کُشد، یکی می‌سازد، دیگری خراب می‌کند، یکی محبت می‌ورزد و دیگری دشمنی می‌کند، به قول آن روحانیِ مارمولک، به تعداد آدم‌های روی زمین راه است برای سنجش وجود. حال در این دنیایی که من لحظه به لحظه نیازمند به یافتن اطمینان حداقلی از وجود هستم و این جمله‌ی «جیمز گراهام بالارد» در رمان «تصادف» که می‌گوید: نابودی یک فرد یا شی راهی برای تأیید وجود آن است، با عدم قطعیت همراه است باید تدبیری دیگر بیندیشم. به نظرم «شدن»، شاید به کمک من آید، به بیانی دیگر، وقتی‌ «شدن» رخ می‌دهد، لابد «چیزی یا کسی» دارد می‌شود و این «چیز یا کسی» که «می‌شود»، محتملاً تا درجه‌ای «وجود» دارد.

درک پیوسته از وجود، با تلاشِ گسسته برای «شدن»، به دست نمی‌آید، یکی از راه‌های تجربه‌کردنِ «شدن» به صورت پیوسته، تعریف کردنِ خود در متن یک «شدنِ» پیوسته است، که آن را معنای زندگی می‌نامم. معنای زندگی آن چیزی است که من بر مبنای آن می‌توانم خود را در متنش روایت کنم، داستان خودم را بگویم، بگویم که از این‌جا قرار است طی یک فرایندی پیوسته به آن‌جا بروم، به بیانی دیگر، وقتی از این‌جا به آن‌جا رفتن رخ می‌دهد، یک «چیزی یا کسی» دارد از این‌جا به آن‌جا می‌رود(فرایندِ شدن) و این همان اطمینان حداقلی و دائمی از وجود است که در پی‌اش بودم. احتمالاً تا بدین لحظه متوجه شده‌اید که با این‌کار، یعنی تجربه‌ی مداوم وجود، به جای تجربه‌ی مرگ، دارم تلاش می‌کنم به روشی با مسئله‌ی نارضایتی مواجه شوم، نام این روش را می‌شود روش دفع افسد(مرگ) به فاسد(تجربه‌ی مداوم وجود) گذاشت. اما هم‌چنان کار می‌لنگد، تعریف‌کردن داستانِ خود، به پیش‌نیازی محتاج است به نامِ خود، در نبود یک هویتِ فردی منسجم چگونه می‌شود داستان روایت کرد؟، به بیان دیگر، هویت فردی، پیش‌نیاز هویت روایی است(1). افزون بر این، بیان روایتِ خود در متنی بزرگ‌تر، مستلزم احساس رضایت نسبت به آن متنِ بزرگ‌تر است.

جمع‌بندی آن که من برای گریز قطعی از عدم رضایت، به مرگ می‌اندیشیدم، اما مرگ را توام با عدم قطعیت یافتم، پس تصمیم به تجربه‌ی پیوسته‌ی وجود گرفتم چون که در غیر این‌صورت می‌بایست شاهد مرگ تدریجی باشم که رجحانی به مرگ آنی ندارد، برای حصول چنین تجربه‌ای از وجود یا به عبارتی «بودن»، یک راهکار «شدن» است، چون وقتی «یک چیزی» دارد می‌شود، محتملاً آن چیز تا حدی وجود دارد، برای این شدنِ پیوسته باید بتوانم خودم را روایت کنم، بگویم از این‌جا دارم به آن‌جا می‌روم(فرایندِ شدن)، بدیهتاً برای روایتِ خود در متنِ یک «شدن»، نیازمند یک خود منسجم هستم و هم‌چنین احساس رضایت خاطر از فرایندِ «شدن»؛ انگار برای تجربه‌ی رضایت و حصول تجربه‌ی وجود، راهی جز تجربه‌ی رضایت و حصول تجربه‌ی وجود نیست! که اگر این‌چنین است، تلخ است.

جیمز گراهام بالارد، نمایش‌نامه و رمان‌نویس
جیمز گراهام بالارد، نمایش‌نامه و رمان‌نویس


1: Paul Ricoeur, Oneself as Another, trans. Kathleen Blamy (Chicago and London,1992)


وجودشدنبودنمعنای زندگیمرگ
متن‌ها بهانه‌اند، یادگیری در حاشیه اتفاق می‌افتد.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید