ساعتی دارم من،
روی دیوار سفید.
در هیاهوی سکوت،
پِچ پِچی را انگار،
ساعت آورده پدید.
می توان سعی و تقلّایش را،
به وضوح از سرِ فهماندنِ پیغامی دید.
خبری دارد او.
خبر از عصر جدید...
خبر از عصری سرد،
که هوای دلِ انسان در آن،
شده آلوده شدید.
خبر از حل شدنِ باطنِ انسانیت،
زیر باران اسید.
خبر از یک تهدید...
خبر از پرورش نسل خطرناکی که،
بی گمان، بی تردید،
باید از آن ترسید.
خبر از جامعه ای،
که به عریانی خود می خندید...
عرق از ایشان نه؛
عرق از صورتِ مبهوتِ سراسر گِلِه ی "شرم" چکید!
حرف ساعت این است:
«زندگی شیرین است؛ به عقب برگردید...!»
«علی معلمی»
چند کلام مختصر:
با سلام و عرض ادب خدمت همه ی دوستان عزیز.
امیدوارم حالتون خوب باشه:)
بعد از مدت خیلی زیادی دوباره این توفیق نصیبم شد که در خدمتتون باشم.
نمی دونم چی شد که دقیقا این طوری شد چون حقیقتا هیچ وقت قصد رفتن رو نداشتم به اون صورت.
نمی تونم بگم که کنکور باعث شد دیگه وقت هیچ کاری رو نداشته باشم. ولی قطعا می تونم بگم که کنکور توی یه بازه ی طولانی ذوق هنری م رو از بین برد به زیبایی. مسئله زمان هم مزید بر علت شد که خیلی بی سروصدا و تمیز از ویرگول فاصله بگیرم و خیلی هم بی سروصدا و تمیز اکانتم توی ویرگول دو ساله بشه.
حالا این حرفا که اهمیتی ندارن. بیخیال:)
بابت نوشتن این شعر از این جهت خودمم خوشحالم که بالاخره اون خشکسالی قلمم رو به پایان رسوند یه جورایی و این می تونه امیدبخش باشه برای خودم. امیدوارم مورد رضایت شما هم واقع شده باشه:)
درباره ی سرچشمه ی شعر هم می تونم بگم:
این پست به این معنا نیست که من از این به بعد می تونم مثل سابق حضور داشته باشم و همون میزان فعالیتی رو داشته باشم که اون موقع داشتم ولی قطعا این معنا رو میشه ازش استخراج کرد که من هیچ وقت شما رو فراموش نکرده بودم و برام عزیز هستید همیشه. انشاالله که من رو ببخشید:)
سه شعر قبلی:
خیلی مخلصم.
یاعلی