نمی خواستم به خانه برگردم
آنجا کسی منتظر من نبود
نیرویی مرا به ماندن در خیایان سوق می داد
و من روی نیمکتی تنها نشسته بودم
بدون آنکه بدانم بعدش قرار است چه اتفاقی برایم بیوفتد
تمام آدم هایی را که می توانستم با آنها باشم
در ذهنم مرور کردم
حتی با یکی از نزدیک ترین آنها به خود
تماس گرفتم
گوشی بوق می خورد
اما آن طرف کسی برای پاسخگویی نبود
همچنان منتظر بودم
برای اتفاقی تازه یا تماسی از یک دوست
ولی بی فایده بود
باید تصمیم خود را می گرفتم
برای ماندن در خیابان و یا بازگشت به خانه
می دانستم انسان بالغی هستم
حداقل اینکه در ابتدای دهه سوم زندگی بودم
تا حدودی این را اثبات می کرد
و در نهایت
به خانه باز گشتم...
علی دادخواه
تابستان98